یادداشت فاطمه نقوی
1402/5/18
3.4
14
جومپا لاهیری پیش از همین حوالی دو اثر غیرداستانی هم به زبان ایتالیایی نوشته است؛ به عبارت دیگر و تنپوش کتابها. این اثر به شیوهی دیگر آثار داستانی نویسنده، که به زبان انگلیسی است، داستانی رمانگونه نمینماید. همین حوالی، با تکیه بر مکانهای زندگی روزمره، به سبک رئالیسم، گونهی داستاننویسی محبوب ایتالیایی، نزدیک شده است و یادآور آثار برخی نویسندگان ایتالیایی زبان است که از روزمرگیها مینوشتند. زبان در اثر تاثیر کرده است. کتاب با جملهای از ایتالو اسوو آغاز میشود: «هر بار محیط پیرامونم تغییر میکند، غم بزرگی بر دلم مینشیند، غمی بزرگتر از اندوه ترک مکانی گرهخورده با خاطرات تلخ و شیرین.» همین حوالی انگار دفتر یادداشتی است که روزانه نوشته شده باشد برای ثبت خاطرات سفری دراز به کشوری دیگر. لاهیریِ هندیتبار بعد از موفقیت در نوشتن به زبان انگلیسی باز در کشور دیگری جز وطن خود است در محاصرهی زبان نفوذناپذیری دیگر. کتاب روایتی است از ارتباط یک زن با محیط پیرامونش، از آدمها گرفته تا اشیا و مکانها. این زن بیشتر وقتها در تراتوریایی(در اصطلاح ایتالیایی رستوران) نزدیک خانهاش ناهار میخورد؛ جایی دنج و کوچک. اگر تا ظهر به آنجا نرسد جا گیرش نمیآید و باید تا ساعت دو صبر کند. تنها غذا میخورد، کنار دیگرانی که تنها غذا میخورند. بهار برایش جز عذاب چیزی ندارد. عوض اینکه جان تازهای به او ببخشد، رمقش را میگیرد. نور تازه گیجش میکند، نور تازه از پا میاندازدش و هوای سنگین از گَردهی درختان چشمهایش را میآزارد. در بهار تمام روز عرق میریزد و شبها از سرما یخ میزند. بیزار است از اینکه صبحها بیدار شود و حس کند به زور به جلو هلش میدهند. کم کم با پلانهایی از زندگی شخصیت آشنا میشویم اما این کتاب قرار نیست داستان پر افت و خیزی روایت کند. از توصیف مکانها به آگاهیهایی دربارهی شخصیت میرسیم، مثلا در اتاق انتظار پزشک متوجه سن و سال راوی میشویم. اتاق انتظار کمی تاریک است و چراغها خاموشند. فقط یک بیمار دیگر در نوبت است تا نوبت به او برسد. بعد از چهل و پنج سالگی، بعد از مرحلهی طولانی و سعادتمندانهای که تقریبا هیچوقت به دکتر نمیرفته، کم کم با بیماری انس گرفته است. آنچه در سرش است مینویسد. تنهایی به حرفهاش بدل شده. تنهایی موقعیت خاصی است که میکوشد در آن به درجهی استادی برسد. مادرش همیشه از تنهایی میترسیده. حالا هم که پیر شده، چنان از زندگیاش عذاب میکشد که هر وقت دختر زنگ میزند حالش را بپرسد، فقط میگوید: «خیلی تنهام.» سالهاست که هر دو تنها هستند. با این حال راوی خوشحال است که اختیار زمان و مکان خودش را دارد. فکر میکند مادرش از لذتهای کوچکی که تنهایی برایش به ارمغان میآورد هیچ درکی ندارد. در میان داستان به برخی تجربیات زندگی خودمان برمیخوریم: در استخر همهی فکر و ذکر راوی دستوپازدن است. در استخر خودش را گم میکند. افکارش در هم میریزد و جریان مییابند. در پناه آب، هیچچیز دستش به او نمیرسد و انگار همهچیز تحملپذیر میشود: بدن، قلب، کائنات. با خلقیات شخصیت آشنا میشویم. کتاب از «تعطیلات طولانی آخر هفتهای پاییزی» میگوید، بازگشتهایی به عقب دارد. صحبتهایی از پدر و مادر، کودکی، ردپای بعضی عادات. «من به کدامشان رفتهام؟ به پدرم که اگر بود مثل من در اتاق میماند و مطالعه میکرد؟ یا مادرم که دلش میخواست برود برقصد؟» اشارههایی به گذشته، تک و توک، ناپیوسته، گاه و بیگاه، نه برای تکمیل زنجیرهی رخداد داستانی که منتظریم چه خواهد شد. هر بخش از کتاب مثل هر جلسه حضور در اتاق رواندرمانگری است که راوی چهار سال پیش او میرفته است؛ به شروع رمانی میماند که بعد از فصل اول رها شده باشد. با ما از چه حرف میزند؟ رویاها، کابوسها، پرتوپلا. بعضی وقتها از عصبانیتهای گاه و بیگاه مادرش میگوید. از کنار آدمهایی میگذرد که تصمیم گرفتهاند چند دقیقهای جلو مغازهها بپلکند: خانوادهها، زن و شوهرها، دخترها و پسرهای نوجوان و گردشگران. در سوپرمارکت کمی خرت و پرت در سبدش میگذارد، مایحتاج معمولی زنی تنها. بعد از خرید، از موسیقی بازاری، چراغهای نئون، بوی غذا و خرخر دستگاه تهویه فرار میکند. به همهی آن مکانهایی میاندیشد که هنوز فرصت دیدنشان را دارد، به اینکه زندگی آدم در چه مسیر بیحساب و کتابی پیش میرود. قرار است در زندگی این آدم چه اتفاقی بیفتد؟ این آفتاب است که بیدارش میکند و او را به سوی میز فرامیخواند تا روبدوشامبر به تن بنشیند و بنویسد. لذت نوشتن به زبانی نو. کشف کلمات. «این آفتاب است که پایم را به پیاتزا (در اصطلاح ایتالیایی میدان) میکشاند، جایی که غوغای مهار شدهی محله به استقبالم میآید.» زنی که با او در صف ساندویچفروشی ایستاده است میگوید: «چه روز معرکهای.» و مردی که پشت سرش است جواب میدهد: «این محله همیشه معرکهس.» انگار لاهیری تازه دارد واژهها را میشناسد. مزه مزهی کلمات این بار به زبانی تازه. کشف مکان و زمان با زبانی که نو به نو میآموزد. گاهی چیزی که مینویسد به نظر خودش تعریفی ندارد و زیادی پر آب و تاب به نظر میرسد. کتاب را باید ظهرها بر تخت درازکشیده خواند و به خواب خوش رفت. مثل نویسنده که در یکی از روزها سر صبر برای یک روز کاملا عادی آماده میشود خواننده هم موقع خواب برای یک کتاب کاملا عادی آماده میشود. کتابی سرشار از وصف لحظه و احساس زیستن در مکانی آشنا هر چند که در آن زندگی نکرده باشیم. میل غریزی ما آدمها برای بیان احساسات و توضیح نظرات خود و قصه گفتن برای یکدیگر داستان این کتاب است. از چه میگوید؟ «تمام سوراخسنبههای مغفول مانده، هرهی پنجرهها، کف خانه و حباب چراغها.» اینها اثاثیهی ثابت ذهن نویسندهاند، تنیده در تار و پود محله، درست مانند ساختمانها و درختان. همین حوالی در 2018 به ایتالیایی و در 2021، با ترجمهی خود نویسنده، به انگلیسی منتشر شده است. منبع: نشریهی جهان کتاب
(0/1000)
فاطمه نقوی
1402/7/22
0