یادداشت سودآد

سودآد

1403/01/01

~ در باب چ
                ~ در باب چند کتابخوانی همزمان و تو امان~

قرار شده کوهی از لباس ها را به تپه کوچکی تبدیل کنم تا بعد از عمری بالاخره جواب این سوال بی پاسخ را بدهم:
«حالا من چی بپوشم؟».ماری کاندو گفته یکی یکی لباس ها را لمس کنم ببینم چه حسی پیدا می‌کنم، به جز چند تایی بقیه را دور می‌ریزم.نفس راحتی می کشم.این روزهای آخر سال، این بهترین خانه تکانی بود که تا حالا داشته ام. حس رهایی از همه چیزهایی که با دلیل های مسخره ،خودم رابه آن ها وابسته کرده ام. حالا می‌گذارم هرکدامشان بروند‌.ماری گفته از همه ی لباس ها به خاطر لحظه های قشنگی که برایم ساخته اند تشکر کنم.اولش کمی خنده ام می گیرد،اما کم کم حس می کنم لباس ها به پهنای صورت می‌خندند و از رهایی خوشحالند
ولو شده ام روی لباس ها. به سقف خیره ام .به رهایی فکر می‌کنم .به پرواز .خطوط صورتی سقف را دنبال می‌کنم. با ریتم ناموزونی می رقصند. چیزی بین رقص سماع و بندری ست. هم یک جور هایی رهایی می‌بینم .هم یک گیج و ویجی ناموزون شبیه مست ها. محو رقص و پایکوبی خط ها شده ام که یکدفعه زیبا صدایم می کند.دوباره فرهاد حسن زاده به سراغم آمده .این دفعه خبری از خلو و منو نیست اما صفحه ی اول را که می‌خوانم بوی تریاک بابای خلو به دماغم می‌خورد .این دفعه خبری از کتک نیست. بیشتر یک عشق ناب پدر دختری است اما باز دلم شور می زند. هنوز مانده به صفحه های آخر،تازه اول راهم.به راهی که آمده ام نگاه می کنم. دیوار ها کاه گلی و خشتی اند.مردی به دیوار تیکه داده است.چیزی جلوی پایش بساط کرده.نزدیکتر می روم. ذغال می فروشد.نگاه جستجو گرم را که می بیند لبخندی می زند.سیاهی ممتدی از کنج لبش تا شقیقه اش کشیده شده است.زل می زنم به سیاهی روی صورتش. سنگینی نگاهم را حس می کند. با آستین پاره اش صورتش را پاک می کند.این دفعه سیاهی همه جای صورتش پخش می شود‌.نگاهم را می دزدم تا معذبش نکنم. از کنارش رد می شوم.صدایم می زند.:« دنبال سید می گردی؟!». سرم را به نشانه تایید خم می کنم.
«برو جلو تر کنار مرقد شیخ انصاری پیدایش می کنی»_.
گیج شده ام.آخرین باری که این جا آمده ام اربعین چند سال پیش بود. آن موقع هم کیپ تا کیپ آدم بود.هیچ چیز به جز آدم ندیدم.دل را به دریا می زنم.جلو تر می روم.رخشنده را می بینم.می دوم سمتش می دانم سید علی هم همان اطراف است.عرب چهار شانه بلند قامتی با ابروهای در هم کشیده شده نگاهم می کند و بعد به حرم اشاره می کند.از حرم که نه بیشتر از هیبت مرد عرب می ترسم. قدم ها را آرام تر می کنم.به رخشنده که نزدیک می شوم صدای گریه ی مردی را می‌شنوم بر می گردم.ابروهای مشکی اش را می شناسم. می خواهم به سمتش بروم رخشنده دستم را می گیرد.همان جا می ایستم.
سید زیر لب زمزمه می کند:«به کجا برم سری را که نکرده ام فدایت».
حالا همه گریه می کنیم.من،رخشنده،سید علی

اشکها را از روی صورتم پاک می کنم. مامان از توی آشپزخانه صدایم می کند:«پیداش کردی؟».
می گویم: نه
با غرولند می گوید:«هر سال همین موقع گمش می کنی چند بار بگم وسایلاتو سر جاش بذار»
راست می گوید همیشه همین موقع ها گمش می‌کنم .این دفعه بین کهکشان نیستی و جادوی نظم و زیبا صدایم کن دنبالش گشتم. نبود.سال پیش،بین سوکوروتازاکی بی رنگ دنبالش گشتم.آنجا هم نبود. نمی دانم کجا گذاشتمش .•من• چند وقتی است که گم شده. اگر کسی آن را دید همین جا خبرم کند.پولی برای مژدگانی ندارم اما کتاب هایم برای هدیه هستند. آن ها را به شما هدیه می دهم تا شماهم خود خواسته جوری گم بشوید که حتی •مامان• هم نتواند پیدایتان کند.

        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.