یادداشت

نووه چنتو (افسانه 1900)
        از وقتی یادم میاد همیشه دلم میخواسته بنویسم. در مورد هر چیزی. نوشتن همیشه (تو زمینه‌های مختلف) کمک زیادی بهم کرده‌.
مدتیه که دیگه نتونستم حتی یه متن کوتاه بنویسم و حقیقتا نمیدونم چرا.
اما بعد از خوندن این کتاب دلم خواست بنویسم. حتی اگه چیز خوبی از آب درنیاد، حتی اگه از نوشته‌م راضی نباشم.
.
کتاب رو که میخوندم سیر متفاوتی از احساسات رو تجربه کردم.
اولش به نظرم صرفا داستان جالبی اومد و کنجکاو بودم که ببینم چی میخواد بشه.🤔 
جلوتر که رفتم و به وسطاش رسیدم اینجوری بودم که ها؟ چیشد؟ حس میکردم خیلی عجیب‌غریبه و از اون چیزاییه که آخرش قرار نیست هیچی ازش بفهمم😅.
اما وقتی به آخرش رسیدم...
حقیقت اینه که انتظارش رو نداشتم. منظورم این نیست که پایانش شکه‌کننده‌ بود. بیشتر انگار انتظار اینو نداشتم که اینجور منو تحت‌تاثیر قرار بده.🫠
میدونین، انگار تو یه قایقی نشسته بودم، قایقی که جلو نمی‌رفت و یه جایی وسط دریا لنگر انداخته بود. صرفا داشت آروم‌آروم به وسیله‌ی امواج تکون میخورد و بالا و پایین میشد، اما یهو...
انگار یهو قایقم واژگون شد. اینجوریم نبود که منو وسط یه طوفانی گیر بندازه و داغونم کنه، نه. دقیقا همینجوری بود که گفتم: یه سیر آروم، تکون‌های ملایم و ناگهان یه ضربه‌ی کوتاه اما عمیق!
نمیتونم الان بهتر و بیشتر از این توصیفش کنم اما حقیقتا لذت بردم:)
شاید بد نباشه یادداشتم رو با یه تیکه‌ی گیرا از کتاب تموم کنم، شاید بشه گفت موثرترین بخشی از کتاب که محرک نوشتن این یادداشت شد:
"این چیزی بود که من فهمیدم. زمین کشتی‌ای است که برای من بیش از اندازه بزرگ است. سفری است بیش از اندازه دور و دراز، زنی بیش از اندازه زیبا، عطری بیش از اندازه تند، آهنگی است که من نمی‌توانم بزنم. ببخشید، اما من پیاده نمی‌شوم. اجازه بدهید برگردم."
      
2

22

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.