یادداشت زینب
1403/4/10
سری قبل که این کتاب رو خوندم «تلاش برای پیدا کردن معنای زندگی» برام بخشِ چشمگیر این داستان بود، اما این سری به این فکر کردم که بعضی وقتها دست و پا زدنِ بیشتر باعث میشه غرق بشی و بدتر افسار زندگی رو از دست بدی! شاید باید یکم هم تسلیم بود و نگاه کرد… مرد این داستان که دوستداره حشرات مختلف رو جمع کنه، طیِ اتفاقاتی به روستایی میرسه، توسط اهالیِ روستا فریب میخوره و تو کلبهی یک زن اسیر میشه. چرا اسیر؟ چون این کلبه تو یک گودال شنی قرار گرفته و راه فراری نداره. مرد متوجه میشه که موقعیت کلبه به شکلیه که اگر شنهای اطرافش رو جمع نکنن ریزش شن میتونه باعث مدفون شدنشون بشه، و برای همین هم زن هر روز شنها رو جمع میکنه و داخل سطل میریزه و آدمهایی از بالای گودال این سطلها رو بالا میکشن. و این کار هر روز و هر روز تکرار میشه… بخشی از داستان یک سوالی برای مرد مطرح میشه که سوال منم هست، اینکه ما زندگی میکنیم تا شن جمع کنیم یا شن جمع میکنیم که بتونیم زندگی کنیم؟! پینوشت ۱: آدم به همهچیز عادت میکنه. پینوشت ۲: داستان خیلی جذاب بود مخصوصا بخشِ سومش! ولی ترجمه واقعا بد بود…
(0/1000)
MARYAM DANESHVAR
1403/11/4
0