یادداشت پرستو خلیلی
1402/8/5
امروز كه دارم اين ريويو رو مينويسم ميتونم بگم حالم خوبه. واقعيتش اينكه از وقتي شروع كردم به خوندن اين كتاب حالم خوب نبود، اتفاقات عجيب غريب زيادي افتاد كه حال و احوالم رو تغيير ميداد. درست مثل شخصيت اصلي كتاب "كريستوفر بنكس". اين كتاب از زبون خود كريستور بنكس شروع ميشه، كريستوفر بنكس بزرگسال (شايدم مسن) كه شروع كرده به نوشتن خاطرات، شروع كرده به گفتن از حال و احوال بدش... هرجا كه برميگرده به دوران كودكيش لحن كريستوفر عوض ميشه، با شخصيت خودش كوچيك ميشه، نوجون ميشه، جوون ميشه، عاشق ميشه، خوشحال ميشه، نااميد ميشه، غمگين ميشه، كريستوفر به نظرم يكي از واقعي ترين شخصيت هايي بود كه تونستم دركش كنم.. درست نفهميدم چرا؟ چرا تونستم با كريستوفر ارتباط بگيرم و تونستم دردش رو حس كنم؟ به نظرم بخاطر جزئيات ريزي بود كه توضيح ميداد. كريستوفر وقتي داشت درباره ي دوران كودكيش صحبت ميكرد از هيچ جزء كوچيكي به راحتي نميگذشت. كريستوفر نه از گريه ي پدرش گذشت، نه از زمان سخت مشق نوشتن گذشت، نه از دوست كوچيكش (آكيرا) گذشت، نه از اتفاقاتي كه بين اون و آكيرا رخ داد گذشت نه از وقتي كه اتفاق ترسناك بزرگ افتاد و اون از خانوادش جدا شد گذشت... كريستوفر از هيچ جزئي نگذشت چون اون براي حل پروندش به جزئيات نياز داشت:)) پ.ن: به نويسنده هاي مورد علاقه م (كازوئو ايشيگورو) رو هم اضافه ميكنم:)
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.