یادداشت معصومه فراهانی
1401/9/20
آن روزهایی که فصل قلبِ کتاب زیست شناسی دومِ دبیرستان را میخواندم، میان تست های خیلی زردِ کتابِ خیلی سبز به این فکر میکردم که آدم ها وقتی عاشق میشوند دقیقا چه اتفاقی برای قلبشان میافتد؟ مثلا آن آدمی که عاشقش میشوند کجای قلبشان ساکن میشود؟ توی دهلیز سمت چپ یا بطن سمت راست؟ "شاه نشینِ قلب" که میگویند دقیقا کدام بخش قلب است؟ فکر میکردم مثلا شاید دریچه میترال را میگویند شاه نشین قلب... و با خودم تصور میکردم اگر اینطور باشد که اصلا تکیه گاهِ خوبی برای معشوق نیست، چون هر بار با هجوم خون از دهلیز به بطن باز میشود و معشوق بیچاره پرت میشود در اعماق بطن و اگر شنایش خوب باشد شاید بتواند جان سالم به در ببرد.. آن روزها بالاخره نفهمیدم که آدم عاشق چگونه قلبی دارد؟ حالا که میبینم معشوق را نباید جایی حبس کرد، حتی جایی شبیه قلب! اصلا معشوق ماهیت حبس ناپذیری دارد، باید سیال باشد، باید به دست ها قوت نوشتن بدهد و به پا رمقی برای رفتن، معشوق حتی باید در مویرگ های خیلی خیلی نازک چشم هم در جریان باشد تا آدم بتواند ببیند، مگر نه همه دنیا میشود ظلمات، همین است که میگویند معشوق نورِ دیده است. معشوق موجب حیات تمامی اجزای جان است. آنقدر که اگر به عضوی نرسد، عضو بیچاره اول کبود میشود بعد میمیرد و میپوسد، شاملو هم حکما همین را با پوست و گوشتش چشیده بود که برای آیدا نوشت: مثل خون در رگ های من!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.