یادداشت

آخرین روز یک محکوم به همراه کلود بی نوا
از آنجایی
        از آنجایی که کلا طرفدار نوشته های ویکتور هوگو و نحوه داستان پردازی اش هستم، از این کتاب در کنار دردناک بودنش، لذت بردم. بارها در خیالاتم تصویر شخصی که روزهایی رو سپری میکنه در حالی که محکوم به اعدام هست رو مجسم کردم اما هیچ چیز نمیتونست خیالات من رو انقد دقیق تو یک کتاب توصیف کنه، دقیقا همون حالات، همون نجواها با ذهنت، همون ترس ها، همون التماس ها، همون واکنش ها و ... به همین خاطر با کتاب خیلی خوب ارتباط برقرار کردم و حس کردم داره افکار خودم رو بازگو میکنه. داستان کلود بینوا هم یه شاهکار از شجاعتی بی مانند بود. شاید کمتر کسی در این کره خاکی شجاعت ایستادگی در برابر چنین ظلم هایی رو داشته باشه و در نهایت درسی که در این قصه بود منو به فکر فرو برد، اینکه شاید و یا حتی قطعا همه ما در تمام این جرایم و ظلم ها نقشی داریم، ما به صورت دومینو وار به هم ظلم میکنیم و چه بسا لطمه میزنیم و این حلقه هر بار تکرار میشه! 
قسمتی از کتاب:
به مردمی که کار می کنند و رنج می کشند، به ملت، به کسانی که جهان برایشان جایی زشت و منفور است، اعتقاد و امید به جهانی بهتر را بدهید؛ جهان زیبایی که فقط مال آنهاست. تنها در این صورت است که مردم آرام و صبور خواهند بود. صبر و ارامش نیز، در دل آنها امید خواهد کاشت.
مساله، ذهن و سر مردم است. سری که پر است از بذرهای مفید. کاری کنید که این مغزها به بلوغ برسند، این بذرها جوانه بزنند؛ جوانه های فضیلت و اعتدال، بگذارید شکوفه کنند و به بار بنشینند. ما باور داریم که یک راهزن قاتل را می‌توان با تعلیم و هدایت صحیح به یکی از ارزشمندترین خدمت‌گزاران این سرزمین مبدل کرد. مساله همین سرها هستند. سرهای مردم این سرزمین را مانند زمین زراعت شخم بزنید، آنها را اماده بذرافشانی کنید، آبیاری شان کنید، بر آنها نور بتابانید، محصول این زراعت اخلاق خواهد بود، اخلاق را به کار گیرید. آن وقت خواهید دید که دیگر نیازی نیست این سرها را از بدن جدا کنید.
      
8

29

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.