یادداشت سجاد علی پور

خاطرات صددرصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت
        چکیده داستان:
کتاب با توضیحات آرنولد، شخصیت اصلی داستان دربارهٔ خودش آغاز می‌شود: در زمان تولد مقدارِ قابل‌توجهی مایع مغزی نخاعی در جمجمه‌اش جمع شده و نتیجه این اتفاق، بی‌قوارگی سر و نسبت آن در مقایسه با کل بدنش است. علاوه بر این ایراد ظاهری، آرنولد چشمش ضعیف است، ۴۲ تا دندان دارد نه ۳۲ تا، به غایت لاغر است، سرش و دستانش و پاهایش بی تناسب با اندازه بدنش بزرگ شده‌اند و گه‌گاه تشنج می‌کند، زبانش می‌گیرد و از همه بدتر، مدام یکی از پاهایش به دیگر گیر می‌کند و آرنولد نقش زمین می‌شود. البته بلافاصله بعد از تولد، پزشکان آرنولد را جراحی کردند و بخشی از آن مایع اضافی را خارج کردند، اما به هر حال این اتفاق، زندگی و سرنوشت آرنولد را برای همیشه متاثر کرده بود.

بقیه ساکنان قرارگاهی که آرنولد در آن زندگی و تحصیل می‌کند، همگی مثل خودش سرخپوستند. اما آرنولد معتقد است کله‌اش به تنهایی از کله تمام سرخپوست‌های دیگر روی هم، بزرگ‌تر است. اغلب ساکنان آن قرارگاه که نامش اسپوکین است، آزارش می‌دهند، مسخره‌اش می‌کنند و او را از خود نمی‌دانند. خانواده آرنولد – مثل بیشتر سرخپوست‌ها – به قدری فقیرند که وقتی سگِ آرنولد پیر و بیمار می شود، پدرش به جای اینکه اسکار زبان‌بسته را پیش دامپزشک ببرد، یک گلوله توی سرش خالی می‌کند. آرنولد حاضر است قسم بخورد که اسکار در دقایقی پیش از مرگ تحمیلی‌اش، فهمیده اوضاع از چه قرار است و حسابی بی‌قرار می‌کرده‌است. آرنولد تمام این چیزها را با کاریکاتورهایش برای خودش ثبت کرده‌است. او حتی کاریکاتوری دارد دربارهٔ اینکه اگر پدر و مادرش فرصت دستیابی به آرزوها و رویاهایشان را می‌یافتند، چه زندگی‌ای برای خودشان دست و پا می‌کردند.

زندگی آرنولد در آن قرارگاه دلگیر و با وجود تمام آن بچه‌های آزاردهنده بی‌رحم، تنها با حضور رفیق شفیقش، راودی است که کمی رنگ و بو به خود می‌گیرد. آرنولد او را سرسخت‌ترین بچه تمام قرارگاه می‌داند و در دل، راضی است که با وجود تمام بدشانسی‌هایی که از لحظه تولد آورده، حداقل راودی را در کنار خود دارد. پدر راودی، مدام او و مادرش را می‌آزرد و کتک می‌زند به همین دلیل است که راودی همیشه کلی کبودی روی دست و سر و صورتش دارد. با وجود زندگی سخت و شرایط دردآور زندگی، راودی بداخلاق، با دوستش آرنولد صادق است و به او بسیار اهمیت می‌دهد.

آرنولد اسپیریت ملقب به جونیور، اصلی‌ترین شخصیت رمانِ ((خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره‌وقت)) شرمان الکسی است. جونیور از همان نخستین سطور کتاب، با سادگی خیره‌کننده و صداقتی هولناک خواننده را با خود همراه و با کاریکاتورهایش، او را به فضای ذهن خود نزدیک می‌کند. شرمان الکسی که خود سرخپوست است، در این کتاب به دورن‌مایه‌هایی از قبیل نژادپرستی و تبعیض، فقر، قبیله و پیروی از سنن می‌پردازد. این کتاب، بازخوانی تمام آنچه است که از اولین حضور سفیدپوستان در قاره آمریکا بر سرخپوستان گذشته آن هم در زمینه‌ای مدرن و آشنا برای خوانندگان. فقر و فاقه یکی از اولین علائم قبیله‌های بازمانده سرخپوستان آمریکاست.

آرنولد در اولین روز دبیرستان این فقر را بیش از پیش احساس می‌کند. آن هم درست وقتی که معلمش، آقای پی، کتاب‌های درسی‌شان را میان دانش‌آموزان توزیع می‌کرد و سهم آرنولد، دقیقاً همان کتابی بود که ۳۰ سال پیش، مادرش با آن‌ها درس می‌خوانده‌است. آرنولد، سرخورده و خشمگین از این اتفاق، کتاب را درست به سوی آقای پی پرتاب می‌کند و آرزوها و آینده‌اش را از دست‌رفته می‌بیند. در بخشی دیگر از کتاب، می‌خوانیم که آرنولد به مدرسه‌ای منتقل می‌شود که تمام دانش‌آموزانش از سفیدپوستان مرفه آن اطرافند و آرنولد ما هم تنها انسان سرخپوست آن مدرسه است. او در این باره می‌گوید:
((روزهای اول می‌ترسیدم که آن هیولاهای سفیدپوست مرا بکشند. و وقتی می‌گویم «کشتن» اصلا منظورم استعاره از اذیت و آزار نیست؛ من نگران بودم که به معنای دقیق کلمه، کلکم را در آن مدرسه بکنند. )) که خب البته این اتفاق نمی‌افتد.

راوی چهارده‌ساله همراه با پدر و مادر، خواهر و مادربزرگش زندگی می‌کند و مانند بسیاری از خانواده‌های آن اطراف، روزهایی می‌رسد که حتی آه در بساط ندارند، شب‌ها گرسنه می‌خوابند و پول ندارند باک ماشینشان را پر کنند. او بعضی روزها سوار ماشین‌های رهگذر به مدرسه می‌رود و بعضی روزها هم به مدرسه نمی‌رود؛ چون هیچ وسیله‌ای نیست که او را به مدرسه برساند. آرنولد در بخشی از کتاب در معرفی والدینش می‌گوید: ((پدر و مادر من، والدینی فقیر داشته‌اند که از پدر و مادری فقیر بوده‌اند که خود، والدینشان بسیار فقیر بوده‌اند.)) این زنجیره بلندبالا از فقر است که بسیاری از سرخپوستان آمریکا در طول سالیان مثل حلقه‌های زنجیر بهم وصل کرده‌است. جالب اینکه بسیاری از این اتفاقات را نویسنده کتاب، شرمان الکسی در برهه‌هایی از زندگی‌اش تجربه کرده‌است. منتقدان بسیاری، کتاب را به خاطر تلخی شیرینی ستوده‌اند که خواننده را در آن واحد به خنده می‌اندازد و اشکش را درمی‌آورد؛ صداقت مثال‌زدنی نویسنده است که خواننده را در تمام این مدت پایبند کتاب می‌کند. 

*شرمن الکسی، شاعر، فیلمساز و نویسنده ی سرخپوست، در این کتاب سرگذشت قومش را پس از ورود مدرنیته روایت می کند. 
*کتاب جز کمدی های سیاه هست. 
*((خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت)) هر چند ظاهراً جزو رمان های نوجوان دسته بندی شده امّا می تواند مخاطب بزرگسال را نیز درگیر ماجراهای خود کند. 
* این رمان، به تصویرگری اِلن فورنی در سپتامبر ۲۰۰۷ میلادی منتشر شده. 
*الکسی اظهار داشت که ((من این کتاب را نوشتم زیرا بسیاری از کتاب‌داران، معلمان، و نوجوانان از من برای نوشتن آن درخواست نمودند.)) 
*این کتاب روایت اول شخص توسط آرنولد اسپیریت جونیور، نوجوان ۱۴ سالهٔ کاریکاتوریست است. این کتاب یک رمان تربیتی است و جزئیات زندگی آرنولد در منطقهٔ اسپوکن محل زندگی سرخ‌پوست‌های آمریکایی و تصمیم او برای خارج شدن از این منطقه و رفتن به مدارس دولتی سفیدپوست ها را در ریردن، واشینگتن تشریح می‌کند.  
*این رمان به دلیل اشاره کردن به مسائلی چون الکلیسم، فقر، قلدری، استمناء و تحریک فیزیکی، و همچنین برای مرگ غم‌انگیز شخصیت‌هایش و استفادهٔ دشنام و ناسزا بحث‌برانگیز شد، از این‌رو برخی از مدارس آن را از کتاب‌خانه مدرسه حذف و گنجاندن آن را در برنامه‌های درسی ممنوع کردند. 
*این کتاب با ترجمهٔ رضی هیرمندی در سال ۱۳۹۱ توسط نشر افق منتشر شد. ترجمه بسیار خوب و دارای پاورقی های مفیدی بود و خود آقای هیرمندی که علاوه بر مترجم، پژوهشگر طنز هستند، ترجمه ی خوبی از این کمدی سیاه ارائه داده اند. 
*این اثر توسط ایران صدا به صورت کتاب صوتی رایگان بر اساس همین ترجمه  منتشر شده که می توانید با مراجعه به تارنمای(سایت) ایران صدا یا نصب برنامه آن، از این کتاب صوتی لذت ببرید. 
این روایت مربوط به اولین غربی هست که وارد قاره ی آمریکا شد:
کریستف کلمب روی جزیره هیسپانیولا در قاره آمریکا از کشتی پیاده شد. 
مردم بومی به گرمی از او استقبال کردند. 
آن ها را در آغوش کشیدند و با مهمان نوازی فوق العاده ای با آن ها رفتار کردند. 
سربازان او کودکان را از  آغوش مادرشان بیرون کشیدند و سر کودکان را به صخره ها کوبیدند. 
کودکان را زنده زنده خوراک سگ هایشان می کردند. 
سینه های زن ها را می بریدند. 
او تصمیم گرفت 13 نفر از بومیان آمریکایی را در جزیره هیسپانیولا آویزان کند تا مراسم به صلیب کشیده شدن مسیح و حواریونش را بازسازی کند. 
حقیقت این است که اکثریت مردم آنجا از بیماری که به وسیله ی اروپاییان آورده شده بود، جان خود را از دست دادند.
بسیاری دیگر بر اثر بیگاری(کار اجباری بی مزد) و قتل مستقیم یا به دلیل گرسنگی ناشی از غارت منابع غذایی جان خود را از دست دادند. 
کریستف کلمب اصرار داشت که همه باید مقداری طلا برایش بیاورند. 
کلمب دستان کسانی که قادر به انجام این کار نبودند را قطع می کرد. 
بعضی از آن ها با دست ها و بینی های قطع شده که بر گردنشان آویزان کرده بودند به دهکده های خود می فرستادند. 
آنچه او در آنجا  انجام داد، الگوی نسل کشی جمعی برای همه ی مردم بومی آمریکا بود. 
قبل از اینکه کریستف کلمب به قاره جدید پا بگذارد 100 میلیون بومی در آنجا زندگی می کردند. در حالی که تعداد بومیان در قرن 19 به کمتر از یک میلیون نفر رسید. 
این رفتار وحشیانه توسط افرادی مانند جورج واشنگتن و توماس جفرسون آشکارا مورد تأیید قرار گرفته است. آن ها درباره ضرورت از بین بردن مردم بومی قاره ی آمریکا نوشته اند.
اکثر سرخ‌پوستان آمریکا، کلمب را مسئول مستقیم یا غیرمستقیم کشتار ده‌ها میلیون تن از مردم بومی و عامل استعمار آمریکا از سوی اروپا می‌دانند. 
* یادداشت خانم سیده زینب موسوی از این کتاب بسیار مفید هست.*
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.