یادداشت سَمی

سَمی

سَمی

1404/4/8

        اسلام، تو حیاط خلوت، چندک زده است و با آب آفتابه وضو می‌گیرد. بار اول است که می‌بینم اسلام دست‌نماز می‌گیرد. آستین‌هایش را بالا زده است. پاهایش را از تو پوتین درآورده است و حالا دارد مسح سر و پا می‌کشد و زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. نگاهش می‌کنم. چشمش را می‌دزدد. انگار دلش نمی‌خواهد کسی تو چشمانش نگاه کند. آسمان، نم‌نم می‌بارد. هوا ابری است. سرد هم هست. اسلام وضو می‌گیرد، آستین‌هایش را پایین می‌کشد، دگمه‌های مچ را می‌بندد، پوتین‌هایش را به پا می‌کند و دور حیاط خلوت را به چشم می‌کاود. بعد، جلو می‌رود و از کنار دیوار، ریگ صافی را که به قاعده‌ی یک تخم کبوتر است با تکه پوتین از زمین می‌کند و با آب آفتابه، خاک و گلش را می‌شوید و راه می‌افتد به طرف راهرو. نگهبان بی‌اینکه تکان بخورد نگاهش می‌کند. هنوز اسلام به راهرو نرسیده است که صدای نگهبان درمی‌آید.
_اوهوی... با تو هستم!
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.