یادداشت سعید بیگی
1403/8/11
این نمایشنامه هم جالب بود و خواندنی و هم تاثیرگذار. ظاهرا مردی ـ اِدی ـ به خواهرِ همسرِ در حال مرگش، قول داده تا از دخترک بیپناهش ـ کاترینا ـ مراقبت نماید و با تمام وجود مثل بچۀ خودش به او محبت کرده است تا اینکه به سن هجده سالگی رسیده است. و اکنون در ادامۀ همان تعهد، خواستار خوشبختی او است و برایش دلسوزی میکند و حاضر نیست برای پنجاه دلار که پول کمی هم نیست؛ اجازۀ حضور کاترینا را در جمع کارگران و افراد لاابالی و بیفرهنگ بدهد و با کارکردنش مخالف است. اما ماجرا وقتی جالب میشود که دو تن از بستگان همسرش، از ایتالیا به صورت قاچاق مهاجرت میکنند و در منزل آنها میمانند. اِدی تا میتواند آنها را تحقیر میکند و زمانی که متوجه میشود، کاترینا به پسرِ جوانِ میهمان ـ رودولفو ـ علاقهمند شده است، ناراحت شده و پاک به هم میریزد. ظاهرا اِدی این پسر را برای زندگی مناسب نمیداند و دائم با همسرش و کاترینا بحث دارد و از نزدیکشدن او به دختر واهمه دارد و بالاخره آن میشود که نباید بشود. آن دو به هم علاقهمند میشوند و تصمیم به ازدواج میگیرند و در نهایت اِدی که هیچ راهی برای دور کردن پسر از دختر نمییابد؛ آنها را لو میدهد و ماموران ادارۀ مهاجرت آنها را میبرند. در اواخر داستان متوجه میشویم که اِدی به کاترینا علاقهمند شده و دلیل مخالفتها و آزارهای او هم، همین مطلب بوده است. در پایان داستان، اِدی در دعوای با مرد میهمان ـ مارکو ـ با چاقوی خودش و ناگهان به دست مارکو کشته میشود. وقتی این نمایشنامه را میخواندم؛ به یاد داستان «داش آکُل» از «صادق هدایت» افتادم. لوطی جوانمرد با اینکه عاشق دختری شده که سرپرستی او را بر عهده دارد، اما خیانت نمیکند و در دمِ مرگ روشن میشود که عاشق دخترک بوده است. ولی اینجا مردی که دخترک را سرپرستی کرده است، اکنون نمیتواند از او دل بکند و شیفته و بیقرار او است و همین مسئله بلای جانش میشود. قصدم از بیان این مطلب؛ قضاوت یا برچسبزدن نیست، بلکه میخواهم بگویم انسانها با تغییر کوچکی در انتخابها یا تصمیمهای روزمره، باعث ایجاد تغییرات و تحولات بزرگ و شگفتانگیز در زندگی خود و اطرافیانشان میشوند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.