یادداشت روژان صادقی

                جوانی‌ها، دفتر شعری برای روزهای بیست‌وچند سالگی

من تا 2، 3 ماه پیش بیژن الهی رو نمی‌شناختم. حتی اسمش رو هم نشنیده بودم چه برسه به اینکه بدونم کیه، برای چی معروفه و چه شعرهایی گفته. که البته این قضیه برای منی که سال‌های سال با شعر غریبه بودم، چیز خیلی عجیبی نیست. 

اولین بار جوانی‌ها رو تو کتابخونه‌ی آرش دیدم. رنگ نارنجی جلد و نشرش که بیدگل بود توجهم رو جلب کردن؛ اما نه اونقدری که از کتابخونه درش بیارم. 24 مرداد قبل از قراری که اون روز داشتم رفتم کتابفروشی دی. از در که وارد شدم از کتابفروش باحوصله و خوش‌برخورد پرسیدم به کسی که تا الان شعر دوست نداشته اما می‌خواد باهاش آشتی کنه چی پیشنهاد می‌دید؟ چند تا کتاب رو نشون داد و بعد هم دست گذاشت رو «جوانی‌ها». این بار باهاش آشناتر بودم. حداقل می‌دونستم که تو کتابخونه‌ی یه آدم خوش‌سلیقه بوده. از طرفی اسمش اون روز دست گذاشت روی یک نقطه‌ی حساس. چون اون روز در کتاب فروشی دی، قبل از رسیدن بهش و بعد از رفتن از اونجا من دراوج تجربه‌ی جوانی بودم. در اوج نفس کشیدن قصه‌های عجیب‌وغریبی که برای آدم‌های بیست‌وچند ساله اتفاق می‌افته. از اون‌ها که باعث می‌شن یه نفس عمیق بگیرم و بگم «زندگی واقعا عجیبه». 

«جوانی‌ها» تقریبا هر روز از این یک ماه کنارم بود. شب‌ها قبل از خواب، بعد از حموم با یه خودکار بنفش و یک مداد تراشیده دراز می‌کشیدم تو تختم و شعرهایی رو می‌خوندم که بیژن الهی در حد فاصل سال‌های 41 تا 51 نوشته. تجربه‌ی خوندن هر کدومشون برای من پر از معنی و احساس بود. هر شعر رو یک بار تو دل خودم می‌خوندم و یک بار بلند بلند. بعضی‌ شعر‌ها انقدر روی جای درستی دست می‌ذاشتن که دوبار هم البته براشون کم بود. مثل جایی که می‌گه «… زمانی که آن‌ها دلم را شکستند، از اتاق بیرون دویدم، آمدم زیر خورشید»
یا اون‌بار که این جمله رو ازش خوندم «… و دست‌هامان را در هوای سوختن، به ستاره‌ها بردند»
و جایی که با این جمله اشکم دراومد «زیر ماه عشق بود که می‌گشت. چرا که ما باز هم از دو سوی حادثه‌ای به هم رسیده‌ بودیم»
یه جاهایی هم همچین جملاتی می‌گفت که زبان از بیان احساسم در مواجهه باهاش قاصره: «چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم که حتی برهنگیت را از تن در آورده بودی»

موقع خوندنشون گاهی حس می‌کردم دارم معما حل می‌کنم و وقتی که با پیدا کردن معنی کلمات، خوندن قصه‌ی پشت استعاره‌ها و درآوردن سمبل‌ها و کشف مضامینی که ازشون حرف زده، می‌تونستم بیت‌ها رو درست کنار هم بچینم تا یک معنی جامع ازشون بیرون بکشم انگار که گنج پیدا کرده بودم. بیژن الهی من رو مجبور کرد بعد سال‌ها دنبال معنی کلمات بگردم. از کلمات بخونم و دوباره بعد سال‌ها به معنی عمیق ادبیات فکر کنم. بهم اجازه و جسارت این رو داد که خیالم در تعبیر شعر‌ها و مضامینش پرواز کنه. به من اجازه داد کنار جملات کتابش «شاعرانه» بنویسم. 

بیژن الهی، برای این روزهای جوانی من غنیمتی بود. اون شب داشتم به یک دوست جدید می‌گفتم که من یک مرضی دارم. هروقت هر حالی که داشته باشم دوست دارم کتاب‌هایی رو بخونم که شخصیت‌هاش دارن با همون حال‌وهوا کلنجار می‌رن. و بیژن الهی چقدر خوب حال‌وهوای من رو تصویر کرده بود.
        

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.