یادداشت زینب
1403/8/3
یه وقتایی به زندگیمون و مسیرهای رفته و نرفتهاش نگاه میکنیم و ممکنه از یه سری چیزها به حدی شرمنده و پشیمون باشیم که حتی نخوایم به یاد بیاریم. انگار که ناخوداگاه داریم خودمون رو گول میزنیم که هرگز چنین اتفاقی نیفتاده. خیلی عجیبه ولی خب این نشون میده اون تجربه چقدر برای ما سخت بوده. راوی این داستان زنی هست به اسم «اتسوکو» که تو روزهای میانسالی و سوگِ از دست دادنِ دخترش، به یاد گذشته و دوران جوونیش میافته. یادِ زمانی که زنی به اسم «ساچیکو» با دختر بچهی کوچیکش به کلبهای نزدیک خونهی اتسوکو میان و کمکم بین این دو زن ارتباط برقرار میشه و اتسوکو متوجه مشکلاتِ این مادر و دختر میشه؛ دقیقا تو روزهایی که خودش هم بارداره و قراره مادر بشه. ولی خب ما از همون ابتدای داستان میفهمیم که خیلی نمیشه به ذهنِ این راوی، یعنی اتسوکو، اطمینان داشت، و این باعث میشه خودمون یه چیزهایی رو حدس بزنیم و منتظر بمونیم ببینیم واقعا همونی بود که فکر میکردیم؟! وقتی کتاب تموم شد، من توی ذهنم دوتا برداشتِ متفاوت ازش داشتم و به نظر میرسه ایشی گورو خیلی هوشمندانه قضاوت رو بر عهدهی ما گذاشته؛ همین موضوع هم باعث شد این کتاب برای من کتاب خاصی بشه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.