یادداشت معصومه سعادت
1402/1/18
تموم شد. وقتی تموم شد نیاز داشتم مدتی به خلا خیره بشم. نیاز داشتم برم توی بارون بهار قدم بزنم. نیاز داشتم چند ساعت سکوت کنم و همه ی این کارها رو انجام دادم. حالا نوشتن ازش سخته! مثل وقتیه که عزیزی رو از دست دادی و بخوای همه ی اونچه که باهاش زندگی کردی رو برای دیگران بگی، هزاران هزار کلمه توی مغزت می چرخن و انتخاب کردن از بینشون غیر ممکنه. اما اگر نگم هم دلم می سوزه. جلد اول (آنت و سیلوی) که تموم شد، فکر کردم خب شبیه هر کتاب عاشقانه ی کلاسیک دیگه ایه دیگه. مثل جین ایر و ربکا و چه و چه. نمی دونستم جلد دو می خواد چی پیش روم بذاره. جلد دو رو که خوندم فهمیدم با چیزی فراتر از اینها طرفم. فهمیدم قصه فقط درباره آنت و سیلوی نیست، قصه ی تمام آدم هاییه که آنت توی زندگیش ملاقاتشون می کنه، حتی خود رومن رولان! منظورم از قصه ی زندگی هم این نیست که مثلا اشاره ای به زندگی هر کس بکنه! نه! کل داستان زندگی هر کس و دلیل این که چرا در اون لحظه اونجا حضور داره و این که کمبودهای کودکی و نوجوانیش الان دارن چه تاثیری روی بزرگسالیش می گذارن... و خب! چه ترجمه ای! کیییییف کردم. ولی این که یک روز اصل این کتاب رو بخونم، رفت جزء آرزوهام.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.