یادداشت ریحانه سادات صدر

        دروغ چرا؟ دوستش نداشتم.
مغازه خودکشی را سه سال پیش خواندم و برایش دوتا دلیل داشتم. 
اول اینکه مثل بمب صدا کرده بود توی فضای مجازی و فضولی‌ام را قلقلک می‌داد.
دوم اینکه دوتا از اطرافیانم  صحبت از خودکشی می‌کردند… سیاه ترین روزهایم را طی می‌کردم و کنجکاو بودم که بدانم چه می‌شود که کسی حتی به فکر این تاریکیِ پیچیده می‌افتد؟

خواندمش و توقع داشتم پیامی امیدوار کننده در دلش داشته باشد. دنبال یک تضاد بودم: موضوعی تیره و پیامی روشن.
تا اواخر داستان هم  انگار واقعا همینطور بود؛ اما پایان شوکه کننده و غیر منتظره‌اش -به طور کامل و صد در صدی- ذهنیتم را فروپاشید!
انکار نمی‌کنم که تحت تاثیر قرار گرفتم و حتی اشک ریختم اما در نهایت از خودم پرسیدم: «که چی؟»
سخت است پایان یک رمان هم غافلگیرت کند، و هم با پیام داستان هم‌سو و هم‌هدف باشد. سخت است بله! 

از نا امیدی، پوچی و سیاهی بیزارم! بیشتر دوست دارم قصه‌ای که رنگ و بوی زندگی و امید داشته باشد بخوانم :)
این دو و نیم ستاره را بخاطر کشش روند داستان دادم و قدرت تاثیرگذاری‌اش. اما ابداً به این معنا نیست که ذره‌ای دوستش داشته باشم!
      
10

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.