یادداشت امیررضا
1403/10/1
بسم الله الرحمن الرحیم میخوام یه داستان بگم براتون، خوب گوش کنید. یه نوجوون رو تصور کنید. این نوجوون خودش و پادشاه عالم میدونه. پدر و مادرش رو خادم خودش میدونه. خیلی بی نظمه. بی ادب هم هست و همه از دستش خستن. تذکر و تنبیه روش جواب نیست. باز هم کار خودشو میکنه و جریمه هارو دور میزنه. تو خونه آثار فجایعش به خوبی نمایان. شما اگر جای مادر و پدر اون بودین چه میکردین؟ میگِل داستان ما یه همچین پسری بوده. مادرش روزی صبرش سر میاد و با نوشتن یک نامه به پسرش میفهمونه که قراره تا یک ماه بعد اخراج بشه. میگِل خیلی موضوع و جدی نمیگیره اما میبینه رفتار مادر کاملا جدی و هر چقدر روز ها میگذره و مهلت یک ماه کمتر میشه رفتار مادر تغییری نمیکنه. روز موعود فرا میرسه و بوی اخراج به مشام. تقریبا یک سوم اول کتاب تا همین روز اخراج رو روایت میکنه و باقی داستان اتفاقات بعد از اخراج رو. میگِل نمادی از نوجوون هایی است که حرف تو کلشون نمیره و شاید خیلی از ما یه میگل درونی داشته باشیم و شبیهش بشیم. منزجر کنندست. حس خیلی بدی میده. درسته؟ میگِل فکر نمیکرد انقدر حس بدی میده به دیگران تا اینکه با نامه اخراج روبرو شد و از خواب غفلت بیدار. نمیتونم بگم از کار مادر لذت نبردم، بردم واقعا. اما نمیدونم کار درستی بود یا نه. یه جورایی امن بودن رو از بچه میگیره. هر چند ادبش میکنه. باید کتابای تربیت کودک بخونم و کمی روش فکر کنم. فعلا نمیتونم بگم کار مادر و پدر که اخراج بچشون بود کار درستی بوده یا نه؟ هر چند که دلمان خنک شد شما فکر میکنین کار درستی بود؟ نیازی به خوندن کتاب هم نیست. مطمئنا میگِل هست دور و اطرافتون و با این داستان آشنایید (=
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.