یادداشت ستارهٔکوچک.
1404/4/24
خواندن حدود ۲۰ صفحهٔ اول کتاب یخورده برام سخت بود. به طوری که حدود سه ماه عقب انداختمش و عاقبت بعد از سه بار ده بیست سی چهل کردن برای انتخاب کتاب بعدی، دوباره رفتم سراغش و از اونجا به بعد رو با علاقه و حوصله خوندم و تموم کردم. دوستش داشتم. شروع آشنایی ناستنکا و راوی(شاید به خاطر اینکه اسم کسی که داستان رو روایت میکنه رو نمیدونم بزنم زیر گریه!) جالب بود و حرف ها و نظرات راوی درباره تنهایی و گوشه نشینی خودش داستان قشنگ و در عین حال واقعیی داشت. ولی احساس میکنم خیلی زود تموم شد. یعنی میتونست زمان دوستی ناستنکا و راوی بیشتر از این باشه. من اول ناستنکا رو مقصر دونستم. ولی بعد که فکر کردم فهمیدم اون گناهی نکرده و فقط عاشق شده. از یه طرف عاشق شده و از طرف دیگه کسی رو دوست داره.(توجه کنید که عاشق نشده، فقط دوستش داره. صمیمانه و از ته دل) شاید اکثر ماهم دچار این حس ناستنکا شده باشیم. شاید ماهم ندونیم که چی عشقه و چی علاقه...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.