یادداشت ستارهٔ‌کوچک.

        خواندن حدود ۲۰ صفحهٔ اول کتاب یخورده برام سخت بود. به طوری که حدود سه ماه عقب انداختمش و عاقبت بعد از سه بار ده بیست سی چهل کردن برای انتخاب کتاب بعدی، دوباره رفتم سراغش و از اونجا به بعد رو با علاقه و حوصله خوندم و تموم کردم.
دوستش داشتم. شروع آشنایی ناستنکا و راوی(شاید به خاطر اینکه اسم کسی که داستان رو روایت می‌کنه رو نمی‌دونم بزنم زیر گریه!) جالب بود و حرف ها و نظرات راوی درباره تنهایی و گوشه نشینی خودش داستان قشنگ و در عین حال واقعیی داشت.
ولی احساس میکنم خیلی زود تموم شد. یعنی میتونست زمان دوستی ناستنکا و راوی بیشتر از این باشه.
من اول ناستنکا رو مقصر دونستم. ولی بعد که فکر کردم فهمیدم اون گناهی نکرده و فقط عاشق شده. از یه طرف عاشق شده و از طرف دیگه کسی رو دوست داره.(توجه کنید که عاشق نشده، فقط دوستش داره. صمیمانه و از ته دل)
شاید اکثر ماهم دچار این حس ناستنکا شده باشیم. شاید ماهم ندونیم که چی عشقه و چی علاقه...
      
10

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.