یادداشت ویلیآم؛
4 روز پیش
داشتم کتابخونه رو مرتب میکردم که چشمم افتاد به قسمت بالای جلدش، نوشته رمان، برش داشتم و دوـسه صفحه اولو خوندم، جالب بود، انداختمش رو تخت... داستان راجع به دختری با اسم نگاره که از بچگی زبان انگلیسی رو یاد گرفته، الانم تو آموزشگاه ها کلاس میزاره و کتاب ترجمه میکنه(نونش تو روغنه😅) نگار، قبلا یه مقاله راجع به قطعات ماشین خونده و به نویسنده ی آمریکایی ش، ایمیل زده و از وضعیت ماشین های ایران براش گفته. حالا این پسره(نویسنده مقاله)، نیکلاس، میخواد مسلمون بشه و فکر میکنه نگار چون توی یه کشوری زندگی میکنه که دینشون اسلامه، میتونه کمکش کنه، در حالی که نگار اطلاعات مذهبی نداره... از خود اطلاعات و وضعیتِ شخصیت های کتاب، معلومه که کتاب خیلی قدیمیه، این چاپی که تو قفسه ها پیدا کردم، مال سال هشتاد و شیش ـه. خودم به شخصه داشتم با کتاب عشق میکردم که یهو با پایانش قلبمو ناراحت کرد(😅). به قدری که دلم میخواست از برگهای کتاب واسه روشن کردن آتش استفاده کنم😂 ولی خب، در کل خوب بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.