یادداشت ویلیآم؛

        داشتم کتابخونه رو مرتب میکردم که چشمم افتاد به قسمت بالای جلدش، نوشته رمان، برش داشتم و دوـ سه صفحه اولو خوندم، جالب بود، انداختمش رو تخت... 

داستان راجع به دختری با اسم نگاره که از بچگی زبان انگلیسی رو یاد گرفته، الانم تو آموزشگاه ها کلاس میزاره و کتاب ترجمه می‌کنه(نونش تو روغنه😅)
نگار، قبلا یه مقاله راجع به قطعات ماشین خونده و به نویسنده ی آمریکایی ش، ایمیل زده و از وضعیت ماشین های ایران براش گفته. حالا این پسره(نویسنده مقاله)، نیکلاس، میخواد مسلمون بشه و فکر می‌کنه نگار چون توی یه کشوری زندگی میکنه که دینشون اسلامه، می‌تونه کمکش کنه، در حالی که نگار اطلاعات مذهبی نداره...

از خود اطلاعات و وضعیتِ شخصیت های کتاب، معلومه که کتاب خیلی قدیمیه، این چاپی که تو قفسه ها پیدا کردم، مال سال هشتاد و  شیش ـه.

خودم به شخصه داشتم با کتاب عشق میکردم که یهو با پایانش قلبمو ناراحت کرد(😅). به قدری که دلم میخواست از برگهای کتاب واسه روشن کردن آتیش استفاده کنم😂 

ولی خب، در کل خوب بود.

      
163

13

(0/1000)

نظرات

میشه بگی آخرش چی میشه؟🌚
کنجکاو شدم..
2

1

اصلا یاد پایانش که می‌افتم دلم میخواد خودزنی کنم😂😂
هیچی دیگه، نیک از طرف شرکتش بهش یه مأموریت کاری میدن که ایرانه(#شانس🥲).    
   بعد خیلی غیر منتظره زنگ میزنه به نگار میگه بیا فلان آدرس. هیچی بعدشم تو هوای سرد زمستونی میرن پیاده روی و رمانتیک بازی درمیارن، نیک هم یه‌عالمه براش توضیح میده که مسلمون شده و چطور متحول شده و.... اینجاهاش خدایی قشنگ بود.

بعدم به نگار میگه تو منو راهنمایی کردی، بیا زنم شو (😂)، نگار هم میگه نه من لایق تو نیستم و به هم نمی‌خوریم و تو یه آدم خاصی و این چرت‌وپرتا😕😕
نیک هم بهش میگه باشه من هیچوقت تورو فراموش نمیکنم. (البته یکم هم اصرار می‌کنه‌ها ولی خب جواب نمیده) 

اینجاش خدایی رومخ بود، خب تو که زدی اینو مسلمون کردی، بیا خودتم یه قم برو، متحول شو، ازدواج کنین دیگه🥲😕 

0

پایان غیر منتظره‌ای بود! 
هر کی بود الان با یه عروسی  تمومش کرده بود😂🤌🏻
@William777 

1