یادداشت ویلیآم؛

        داشتم کتابخونه رو مرتب میکردم که چشمم افتاد به قسمت بالای جلدش، نوشته رمان، برش داشتم و دوـ سه صفحه اولو خوندم، جالب بود، انداختمش رو تخت... 

داستان راجع به دختری با اسم نگاره که از بچگی زبان انگلیسی رو یاد گرفته، الانم تو آموزشگاه ها کلاس میزاره و کتاب ترجمه می‌کنه(نونش تو روغنه😅)
نگار، قبلا یه مقاله راجع به قطعات ماشین خونده و به نویسنده ی آمریکایی ش، ایمیل زده و از وضعیت ماشین های ایران براش گفته. حالا این پسره(نویسنده مقاله)، نیکلاس، میخواد مسلمون بشه و فکر می‌کنه نگار چون توی یه کشوری زندگی میکنه که دینشون اسلامه، می‌تونه کمکش کنه، در حالی که نگار اطلاعات مذهبی نداره...

از خود اطلاعات و وضعیتِ شخصیت های کتاب، معلومه که کتاب خیلی قدیمیه، این چاپی که تو قفسه ها پیدا کردم، مال سال هشتاد و  شیش ـه.

خودم به شخصه داشتم با کتاب عشق میکردم که یهو با پایانش قلبمو ناراحت کرد(😅). به قدری که دلم میخواست از برگهای کتاب واسه روشن کردن آتش استفاده کنم😂 

ولی خب، در کل خوب بود.

      
66

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.