یادداشت سامان

سامان

سامان

1403/10/4

        اولین مواجهه من با جان فانته، تجربه شیرین و دلپذیری بود. آرتور باندینی شخصیت اصلی رمان، انواع و اقسام حس‌های مختلف رو در من ایجاد کرد. گاهی براش غصه خوردم، گاهی عصبی شدم و حرص خوردم و بعضی مواقع تونستم درکش کنم. باندینی یکی از شخصیت‌های خلق شده دنیای ادبیاته که برای من یکی ماندگار خواهد بود. فکر می‌کنم ما بخشی از وجودمون که سعی می‌کنیم حتما پنهانش کنیم رو در وجود باندینی می‌بینیم. آرتور درسته در حال جست و جوی خوشبختی و سعادته ولی انگار داشت دور خودش می‌چرخید.به مقصدی نمی‌رسید. خود شخصیت باندینی، فضایی که در داستان خلق شده و کارهای باندینی حتی همون کارهای غیرمنطقی و اعصاب خوردکنش، همه و همه واسه من حس زندگی رو داشت.داستان برای من بسیار شبیه به زندگی بود، واقعی بود، و هر چه رنگ و بوی واقعیت داشته باشه واسه من ارزشمنده.

آرتور باندینی برای رسیدن به زندگی بهتر راهی و ساکن لس آنجلس شده. او نویسنده است. خودش خیلی هنرشو قبول داره و فکر میکنه نویسنده زبردست و بزرگیه اما واقعیت چیز دیگه‌ای میگه. هر از گاهی داستان کوتاهی چاپ می‌کنه و از پولی که به دست میاره، به رتق و فتق امورات زندگیش می‌پردازه. البته این کار به این سادگی ها براش پیش نمیره و انتشارات مختلف گاهی دست رد به سینه‌اش برای چاپ آثارش می‌زنند. آرتور باندینی جمیع ویژگی های خوب و بد بود. گاهی کاری می‌کرد که خلاف اون چیزی بود که در تفکرات و تصوراتش بود.به طور کلی بعضا تفکرات و اعمالش همخوانی نداشت.سردرگم بود.سردرگم در مسیر.در طی مسیر....در این بین  او به یک دختر مکزیکی شاغل در کافه علاقه مند میشه.اما رابطه‌اش بیشتر عشق یک طرفه است و چیز زیادی از کامیلا نصیبش نمیشه و امان از عشق یک طرفه...یک سوم پایانی داستان بیشتر درگیر رابطه کامیلا و آرتور و همچنین سم می‌شیم و سرانجام این رابطه هم در پایان داستان مشخص میشه.من اون صحنه پایانی داستان رو بسیار دوست داشتم.احساس می‌کنم کتابی که توسط آرتور پرت میشه همین کتاب دست منه که باید تمیزش کنم و بخونمش...

دو صحنه ماندگار:
قلم فانته در برانگیختن احساسات درونی خیلی رو من تاثیر گذاشت. دیسک کمر رو دقت کردین؟ دیسک از محل اصلی خودش میزنه بیرون و برخورد میکنه به نخاع، نخاع هم پر از اعصاب و همین برخورد دیسک به نخاع باعث میشه درد شدیدی ایجاد بشه.قلم فانته واسه من به این شکل بود. نویسنده زد به اونجایی که حسابی آدم دگرگون میشه. دو جا در داستان بود که چیز جدید و نویی نبود ولی رو من تاثیر زیادی داشت. یکی صحنه ای که یک دختربدکاره میاد آرتور رو بغل می‌کنه و بهش میگه : عیب نداره منو دوست نداری، عشقت کیه؟بیا فکر کنیم اون منم.با فکر اون بغلم کن..من خیلی تنهام.. صحنه دوم جایی بود که آرتور نامه ای نوشت به کامیلا و داد به یکی که برسونه به کامیلا.بیرون کافه ایستاده بود و داشت واکنش کامیلا رو نگاه می‌کرد و دید کامیلا نامه رو پاره کرد..(دیگه چیزی ننویس سامان)...

پ.ن1: این کتاب سومین جلد از چهارگانه جان فانته در مورد آرتور باندینی است.من زمانی که این کتاب رو خریدم،این رو نمی‌دونستم. ترتیب این چهارگانه : 1- تا بهار صبر کن باندینی 2- جاده لس آنجلس 3- از غبار بپرس 4- رویاهایی از بانکر هیل.
پ.ن2:رابطه آرتور باندینی با کامیلا، آهنگ با من قدم بزن علی سورنا رو تو ذهنم پلی کرد. به خصوص قسمت اول آهنگ.
      
13

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.