یادداشت مصطفا جواهری
1402/12/9
{ اتفاقها وقتی میافتن، واضح نیستن...} کتاب را مدتها بود که به پیشنهاد استاد بزرگوارم خانم مقانلو میخواستم بخوانم. لری و سیلاس دوستهای یواشکی دوران مدرسه بودند. چون لری سفیدپوست و سیلاس، سیاهپوست است. حالا هر دو، عاقلهمردهای چهلویکساله شدهاند. لری به واسطهٔ اتهام قتل یک دختر همکلاسی که هیچوقت هم اثبات نشد، توسط کل شهر مطرود است و بایکوت شده. سیلاس، افسر پلیس شده و نوبت به یک ناپدید شدن دختر دیگر میرسد. لری دوباره مرکز اتهامات قرار میگیرد و... کتاب دو مشکل مهم دارد: اول اینکه به اندازهای که یک رمان معمایی-جنایی-پلیسی باید ریتمیک باشد، نیست. ابتدا فکر میکردم که مشکل از ترجمه است. اما هر چقدر که میگذشت، میدیدم که از قضا با ترجمهای پیراسته روبرو هستیم. تصمیم نویسنده بود که مخاطب را در باتلاق سیاهی، دروغ و غم نگه دارد دوم هم اینکه داستان، پُرگره نیست. از نیمههای کتاب، دست نویسنده برای مخاطب رو میشود و هر سه چالش اصلی قصه، قابل حدس. اما در نهایت، این کتاب، کتابی نیست که بشود نادیدهاش گرفت. خصوصا برای دنبالکنندگان جدی ادبیات جرم، کتاب قابل توصیهای است. و از سرکار خانم اطیابی هم بابت هدیهدادن این کتاب حقیقتا ممنونم.
(0/1000)
عطیه عیاردولابی
1402/12/10
0