یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. برای آن که مخاطب، یکداستان را پی بگیرد و تا انتها با آن پیش بیاید، نویسنده باید نقاطی در داستان داشته باشد که با پمپاژ انرژی، شور و نشاطِ خواندن را در مخاطب ایجاد کند، یا اینکه عنصری را در کار قرار بدهد که از ابتدا تا انتها، انرژی مورد نیاز خواننده برای پیشرفتن را به داستان ببخشد. در عمل البته، حداقل در داستانهای خوب، هردو صورت انرژیبخشی وجود دارد که خواننده را به دنبالکردن داستان تشویق میکند. هم خط انرژی سرتاسری وجود دارد و هم نقاطی برای پمپاژ آن. این پمپاژ انرژی میتواند از طریق مضمون داستان انجام شود، یا دیگر عناصر و ساختار چنین وظیفهای را تقبل کنند. این سؤال را میتوان از هراثر داستانی بلند یا کوتاهی پرسید که انرژیشان را از کجا میآورند و مخاطب را چطور نگه میدارند. یقیناً خانم «مارگارت درابل» هم در داستانهایش چون دیگر نویسندگان با استفاده از عناصر متعدد، سعی کرده این انرژی را حفظ کند و مخاطب را از دست ندهد. «انتشارات ناهید» از همین نویسنده مجموعهداستانی منتشر کرده باعنوان «یکروز از زندگی زنی که لبخند میزند» که عنوان کتاب برگرفته از داستان نهم مجموعه است. میتوان سؤال بالا را از این خانم نویسنده پرسید: «انرژی داستانهای او از کجا میآیند تا خوانندۀ آنها این کتاب را زمین نگذارد؟» یکی از مهمترین منابع پمپاژ انرژی به داستان، افزودن بر «کنشهای داستانی» است. کنش، شخصیت را آشکار میکند و زبان را گسترش میدهد و پیرنگ را میسازد. گسترش پیرنگ، انرژی را در تمام روایت پخش میکند، بدون آنکه اجازه دهد افت محسوسی در آن پدید آید. مخاطبان آنقدر از روبهروشدن با کنش داستانی لذت میبرند و چنان غرق پیرنگ میشوند که میتوانند ضعف تألیف یک داستان و یا حتی ضعف ساختاری آن را به نمایش کنش داستانی شخصیتهایش ببخشند و با رغبت آن را دنبال کنند. داستانی که فاقد کنش باشد، یک منبع بزرگ جذب انرژی را از دست میدهد و باید بتواند از طرق دیگر این کمبود را جبران کند. داستانهای مجموعۀ خانم درابل هم کنش بسیار کمی دارند. یا اصلاً کنشی ندارند و صرف بیان حالات شخصیت و توصیف موقعیت هستند، یا با یکیـدوکنش در کل داستان (حولوحوش 20 صفحه)، پیرنگ اثر را شکل میدهند. بنابراین از همان داستان ابتدایی مخاطب متوجه میشود که جذابیتی در عمل داستانی بهوجود نمیآید و عناصری دیگر باید این وظیفه را بر عهده بگیرند. معمول داستانهایی که توجه خاصی به پیرنگ ندارند، با تمرکز بر خلق زبانی خاص، انرژی را در سطرسطر داستان تزریق میکنند. جملههای این نوع داستانها، یا چنان کوبندهاند که مخاطب را میخکوب میکنند، یا با چنان ظرافتی کنار هم قرار گرفتهاند که خواننده از خواندن چنان متنی احساس خیلی خوبی پیدا میکند و یا این ویژگی را دارد که میتواند به زبان، تشخص ببخشد و از روایتی مرده و یکنواخت فاصله بگیرد. هرچقدر که اثر بتواند از وضعیت عمومی زبان، فاصله بگیرد و فردیت را به نمایش بگذارد، انرژی بیشتری را به خواننده منتقل میکند. در چنین داستانهایی، استفاده از نثر گزارشی یا کلمههای انتزاعی و کلی، سم مهلکی خواهد بود که احساس را از متن خواهد گرفت و آن را چون متنی سرد و ساکت با فاصله در مقابل مخاطب قرار خواهد داد. چنین متنی نهتنها مخاطب را جذب نخواهد کرد، بلکه نزدیکشدن آن را سخت میکند و انگیزۀ پیگیری داستان را از او خواهد گرفت. داستانهای خانم درابل اینگونه نوشته شدهاند. متن، غرق در توصیفهای کلی حالات شخصیت است و از کلمههای انتزاعی به صورت مداوم استفاده میشود. به اینها راوی سومشخصی که با فاصله از شخصیت ایستاده، اما از امکانات تصویری این بعد روایی هم استفاده نمیکند، اضافه کنید. نثر بسیاری از داستانها شبیهبههم است و پس از یکیـدوداستان، تشابه روایت هم بر سردی داستانها میافزاید.  با این همه، ممکن است داستانی با فاصلهگرفتن از پیرنگ و زبان متشخص، باز هم بتواند انرژی پنهانی را در داستان قرار دهد. نویسنده این انرژی را چگونه آزاد میکند و مخاطب را نگه میدارد؟ این انرژی در جایی پنهان از چشم مخاطب ذخیره شده است. نویسنده با آزادکردن این انرژی در نقاطی متناسب، میتواند انگیزۀ کافی برای ادامۀ داستان را به مخاطب ببخشد، بدون آنکه از عمل داستانی یا زبان ویژهای کمک بگیرد. خوانندهها و حتی بسیاری از نویسندهها به انرژی ذخیرهشدهای که در خود ساختار داستانی وجود دارد، توجه نمیکنند. هرچند آثار نوابغ (کلاسیک) از این منبع نیز همچون منابع دیگر برای پمپاژ انرژی به داستان بهرهمند است، اما این نویسندگان پستمدرن بودند که با کشف انرژی ساختار روایت، راهی نو برای تزریق انرژی به کارهای ادبی یافتند. شالودهشکنی، ابزار اصلی ایشان برای آزادکردن انرژی نهفته در ساختار بود و تا نزدیک به سهدهه نیز توانست به یکی از راهکارهای اصلی ایجاد جذابیت در داستان تبدیل شود. شالودهشکنی به نویسنده امکان میدهد که دور از چشم خواننده و با غافلگیرکردن او بدون این که هیچتغییری در وضعیت شخصیت داستان به وجود بیاورد و یا از زبان ویژهای کمک بگیرد، انرژی زیادی را به روایت تزریق کند. در چنین داستانهایی، مخاطب بدون آنکه بداند از کجا و چگونه، انگیزۀ کافی برای دنبالکردن داستان را دارد و از خواندن داستان خسته نمیشود. مارگارت درابل در داستانهایش از شالودهشکنی هم پرهیز کرده و هیچ کوششی برای درهمریختن ساختار داستانی انجام نمیدهد. پس او از چه مجرایی، انرژی کافی برای پیشرفتن داستان را به آن میبخشد؟ حتماً راههای گوناگونی برای غلبه بر این مشکل نزد نویسنده وجود دارد، اما یقیناً مهمترین منبع او مضمون است. درابل با تمرکز بر چالشهای همیشگی بین زنان و مردان، انرژی پیشبرد کار را از آن شکاف میگیرد. او برای هرچه بیشتر کردن این انرژی، تیزترین موضعها را در تقابل و یا به عبارت درستتر، در تضاد زن و مرد اتخاذ میکند تا بتواند همۀ این انرژی نهفتۀ مضمونی را به خدمت پیشبرد داستان بگیرد. تمام مجموعۀ «یکروز از زندگی زنی که لبخند میزند» پر است از آه و ناله برای زنان و وضعیت وخیمی که در آن زندگی میکنند، ظلمی که همیشه بر آنها رفته و همچنان میرود. زندگی زیر پنجۀ خونین مردان چنان سیاه شده که هیچراه رهایی برای زنان نمانده است؛ جز خیانت یا مرگ. زن، هیچآرزویی جز رهایی از موقعیتی که در آن گیر کرده، ندارد و این آزادی هم جز با جنگ یا فرار به دست نمیآید. چه چیزی میتواند «این زندگی مشترک» را قابل تحمل کند؟ جز نابودی ساختار خانواده و در زنجیرکردن هیولاهایی (به نام مردان) با استفاده از قدرت ورای منافع آنها (چون قانون و پلیس و اقتصاد و...)، هیچ. درابل با وارد شدن به این شکاف و با پیگیری مشخص و کاملاً ایدئولوژیک موضع خویش در این جنگ تمامعیار، انرژی فراوانی به دست میآورد که تمام سردی و سکون داستانها را زایل میکند و به مخاطب انگیزۀ کافی برای ادامۀ روایت را میدهد. خواننده دوست دارد بداند در این داستان جدید، این زن چگونه از این نظام ظالمانه فرار میکند و یا حداقل کنج عزلتی محفوظ از این نزاعها مییابد. او هرباره با زنی همراه میشود که حاضر نیست زیر بار این ظلمها برود و با وجود آنکه کنشی هم ندارد، به ظلم مردان تن نمیدهد. نویسنده سعی میکند با استفاده از این نفی و قدرت پنهان آن، شخصیت زن خویش را نمایش دهد و مخاطب را به سرنوشت او علاقهمند کند. خواننده میخواهد بداند که این زن به کجا میرسد. آیا در نکبت، غرق خواهد شد و یا میتواند حق خود را از این دنیای ظالمانه (که مردان ساختهاند) بگیرد یا نه. جالب اینجاست که نویسنده، مخاطب را ناامید نمیکند و راه خروج از این ظلم همیشگی را برای شخصیت خود باز میگذارد. این تجربه میتواند مورد توجه نویسندگان دیگر هم قرار بگیرد (همچون موارد مشابهی که امروزه در کشور نوشته میشوند و جوایز مثلاً معتبری را هم کسب میکنند). به جای تمرکز بر طراحی پیرنگ یا خلق زبانی زنانه، ویژۀ شخصیت خاص داستانی، بدون نیاز به سختی گلاویزشدن با ساختار داستانی، موضعی تندوتیز در قبال شکاف بین زن و مرد بگیرد و با قدرتی که ایدئولوژی فمینیستی به او میبخشد، داستان را پیش ببرد. راهی کمهزینه و پرسود است و چرا مورد توجه نویسندگان قرار نگیرد؟ مگر آنها چه چیزی از تاجران کمتر دارند؟ اما این همۀ ماجرای انرژی شکاف بین زن و مرد نیست. تضاد محض نمیتواند جذابیت ایجاد کند. چیزی دیگر در کارهای درابل هست که آن انرژی را به جذابیتی در سراسر کار تبدیل میکند؛ نشاطی زنانه. زنانگی، هرچند که در تمهید نبرد مطلق با ظالمان نرینه باشد، ظرافت و نشاطی با خود میآورد که روایتها را شیرین میکند. درکی زنانه از روابط و طبیعت، به همراه آمادگی زن برای پذیرش امر شهودی، خشکی منطق تضاد پایۀ فمینیسم را کنار میزند و حالوهوایی شیرین به داستان میبخشد. انرژی تضاد زنان و مردان، با درکی شهودی یا شخصی از امر جزئی همراه میشود که امری عادی در دنیای زنان است، اما منطق متمرکز بر رابطۀ علت و معلولی، درکی از پذیرفتگی و جذابیت آن برای انسانها ندارد. این نشاط و شهود همراه با ظرافت در طرز نزدیکشدن به موضوعها است که جذابیت داستانهای درابل را دوچندان میکند. بنابراین هم رانههای قدرتمند فمینیستی در داستانهای او حضور دارند (و انرژی پیشبرد اثر را تأمین میکنند) و هم کششی که درک ظریف و جزئینگرانۀ زنان به نگاه راوی میبخشد. ایندو در کنار هم به مخاطب امکان میدهد تا داستان را پی بگیرد و به عاقبت داستان علاقهمند باشد.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.