یادداشت سعید بیگی
1403/4/13
کتاب 252 صفحه دارد و در قطع رقعی در انتشارات کتاب جمکران منتشر شده است. این کتاب؛ بخشی از زندگی بانو فِضّه، خادمۀ حضرت فاطمۀ زهرا سلاماللهعلیها را ـ تقریبا از نوجوانی تا رسیدن به خانۀ امیرالمومنین علی علیهالسلام و شکل گرفتن شخصیت معنوی وی ـ روایت میکند. نثر کتاب ساده و روان است و تعداد غلطهای املایی و نگارشی کتاب انگشتشمار است و این از ویژگیهای خوب کتاب است. هر چند برخی غلطهای نگارشی، خواننده را در درک مفهوم عبارت یا جمله دچار مشکل میکند. در لابلای صفحات کتاب نقاشیهای سیاه و سفیدی، برای عینیتر کردن رویدادها و کمک به تصوّر و تجسّم خواننده آوردهاند. در این کتاب ماجراهای زندگی دشوار این بانو که نخست مریم، بعد میمونه و در نهایت فضّه نامیده میشود؛ به همراه دختر همسایهشان آنا که بعد حوریه نامیده میشود، از بردگی تا فروختهشدن در حبشه و بعد مدینهالنبی آمده است. چون بیشتر قسمتهای داستان در صدر اسلام و در شهر مدینه میگذرد، ما با نماهایی از زندگی مردم و رویدادهای آن دوران آشنا میشویم که به سادگی روایت شدهاند. در این کتاب برخی شخصیتهای مهم صدر اسلام، بسیار کوتاه معرفی شدهاند و انتظار میرفت در بارۀ آنان بیشتر توضیح داده شود؛ اما ظاهرا ما به جز فضه و حوریه و یکی دو تن دیگر، در بارۀ شخصیتهای دیگر ـ شاید به دلیل کمبود منابع یا دلایل دیگر ـ اطلاعات دقیق و کاملی به دست نمیآوریم. بخشی از کتاب، به یهودیان مدینه و ساکنان قلعۀ خیبر و توطئههای آنان بر ضدّ پیامبر خاتم صلی الله علیه و آله و اسلام و مسلمانان اشاره دارد که در نهایت با بیان خلاصۀ جنگ خیبر به پایان میرسد. در این کتاب با توجه به سکونت فضّه در خانۀ امیرالمومنین علی علیهالسلام، انتظار میرفت این خانوده که اکنون فضّه عضوی از آن است، بیشتر و بهتر معرفی میشدند و از آنان بیشتر سخن گفته میشد. وقتی نویسنده ای چنین موضوع مهم و پر کششی را برای نوشتن انتخاب میکند، توقع خواننده را بالاتر میبرد و روشن است که این کتاب بیشتر جاها در حد و اندازۀ موضوع مورد نظر ظاهر نشده است. مثلا وقتی نویسنده از گفتار و رفتار اعضای خانۀ حضرت زهرا سلاماللهعلیها سخن میگوید، بعضی اوقات نثر کتاب به نظر نامناسب به نظر میرسد و جانِ کلام اینکه؛ به دل نمینشیند! کتاب با وجود نقاط ضعف و قوت، در مجموع قابل قبول است و علاقهمندان به تاریخ صدر اسلام را به خواندن این کتاب دعوت میکنم. نمونۀ نثر کتاب: «... ابوالقاسم قشیری که دیگر طاقتش طاق شده بود محکم پرسید: «شما که هستید؟» زن به آرامی گفت: «وَ قُل سَلَامٌ فَسَوفَ تَعلَمُون؛ بگو به سلامت که به زودی آگاه میشوند.» ابوالقاسم متوجه شد فراموش کرده سلام کند. خجالت زده گفت: «من را ببخشید. سلام علیکم.» از پاسخ قرآنی پیرزن به وجد آمد و بیشتر مشتاق شد بداند او کیست و اینجا چه میکند. ... ... ابوالقاسم گفت: «در رفتن باید تعجیل کنیم تا به کاروان برسیم.» زن با صبوری بقچه را جمع کرد و به دست ابوالقاسم سپرد و با چشمهایی که مهربانی در آن موج میزد، گفت: «لَا یُکَلّفُ اللهُ نَفساً إلّا وُسعَهَا؛ خداوند شخصی را مکلف نمیکند مگر به اندازۀ توانش.» ابوالقاسم همچنان روی زین اسب نشسته بود و به پاهای پیرزن که در شن فرو رفته بود نگاه انداخت و به پشتش اشاره کرد. ـ «بیا پشت من روی حیوان بنشین.» ـ «لَو کَانَ فِیهِمَا اِلَه إلّا اللهُ لَفَسَدتا؛ اگر در آسمان و زمین به جز خداوند، خدایی وجود داشت، فساد در آسمان و زمین رخ میداد.» ابوالقاسم که از حاضرجوابی او ذوق زده شده بود بی معطلی از اسب پایین آمد و حیوان را در اختیار او قرار داد. پیرزن مقابل چشمان بهتزدۀ مرد بهراحتی همچون مردان سریع و چالاک بر اسب نشست. ـ «سُبحَانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنا هَذَا؛ شکر خدای را که این را به اختیار ما درآورد.» قشیری سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد تا مبادا او دلآزرده شود. پشتش را به پیرزن کرد و افسار اسب را در دست گرفت و قدم برداشت. خورشید سرخ میرفت تا پشت تپههای داغ و سوزان غروب کند. ...»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.