یادداشت علی عقیلی نسب
1402/4/24
بسم الله الرحمن الرحیم نیکولای استپانویچ، دانشمند پیر و از کار افتاده، دیگر نمیتواند درست درس بدهد، مدتها است بی خوابی میکشد و در روز فقط دو_سه ساعت میخوابد و... اما او حاضر نیست با حقیقت مواجه شود. او از این واقعیت که پیر و خرفت شده و مرگش نزدیک، به شدت میترسد... هر احمقی میتواند با بحران روبه رو شود. این زندگی روزمره است که شما را فرسوده میکند آنتوان چخوف* در واقع تمام روایت داستان ملال انگیز بر اساس همین جمله است. قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد بلکه شاهد فرسودگی شخصیت اول در زندگی روزمرهاش هستیم. این داستان، چنانکه روی جلدش نوشته شده، یادداشتهای شخصیت اول است و طبیعتا زبان روایت هم اول شخص. تمام ماجرای داستان، تحول شخصیت اول است. بدون هیچ کشش و جذابیتی. اما این تخصص چخوف است که در کمال بیکششی، داستان را به هنرمندانهترین شکل روایت کند. او شخصیتی علمی با دقتهای نامتعارف، شکگرا، مردسالار، ناراحت از ناکارآمدی خودش، دچار کمبود محبت و... را ترسیم کرده. و او را با توهمی مواجه میکند: توهم نزدیکی مرگ. آیا واقعا وضعیت نیکولای استپانویچ(شخصیت اول) به گونهای است که به زودی بمیرد؟ کسی در طول داستان این را نمیفهمد و اصلا مهم هم نیست. مهم این است که خود نیکولای فکر میکند دارد میمیرد و همین مسئله، شخصیتی که چخوف به ما نشان میدهد را تبدیل میکند به انسانی در کمال بیارزشی و پوچی. انسانی با آن میزان دقت که به غلطهای ویراستاری نامه دخترخواندهاش در مورد کسی که عاشقش شده ایراد میگرفت، به جایی میرسد که وقتی برای تحقیق در مورد نامزد دخترش به خارکُف میرود و از زبان پیشخدمت محل استقرارش میشنود که چنین کسی و چنین املاکی در خارکُف وجود ندارند، حتی شک نمیکند که ممکن است به او دروغ گفته باشند. و این تحول صرفا در زندگی روزمره اتفاق میافتد. هیچ اتفاق خاصی نمیافتد که در اثرش تحولی برای نیکولای پیشآمد کند. مثل همهی انسانهای زندگی واقعی، در بستر زندگی روزمره شخصیتی جدید پیدا میکند. چخوف همچنین از قاعده تفنگ چخوف، یعنی در خدمت داستان بودن تمام اجزای داستان، استفاده میکند. آن هم به بهترین وجه ممکن. به نحوی که حتی اجزای ناموجود داستان هم در خدمت داستان است! در بخشهای ابتدایی داستان شخصیت اول در یادداشتهایش توصیفات زیادی از محیط اطرافش ارائه میدهد اما با گذشت زمان میبینیم توصیفات کمتر و کمتر میشوند تا جایی که به حداقلیترین شکل ممکن میرسند و این هم تاثیرِ تحول شخصیتی نیکولای است. چخوف در این داستان میخواست بگوید زندگی واقعی باعث تحولات عجیبی نمیشود و سرنوشت، انسان را همیشه به پوچی میرساند. احتمالا عقیده چخوف این است که تحولاتی از سنخ آنچه برای ایوان ایلیچ اتفاق افتاد، اتفاقاتی نادر است و حقیقت زندگی چیز دیگری است. جدای از اینکه این عقیده چخوف را قبول داشته باشیم یا نه، باید اعتراف کرد که به بهترین شکل ممکن آن را رسانده است. *نمیدانم انتساب این جمله به چخوف صحیح است یا نه. هر چند با شناختی که از چخوف دارم بعید نیست که این جمله از او باشد. ولی جمله را در جایی خواندم که نه میتوانم اعتبارش را تایید و نه رد کنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.