یادداشت زهرا میکائیلی

        خواندن این کتاب خیلی سنگین بود. نه چون متن صقیلی داشت، یا مفاهیم سختی؛ بلکه چون غمی در کتاب و روایت‌ها جریان داشت که واقعی بود و از دل آدم‌ها برآمده بود. 
با روایت‌های آدم‌ها از کارخانه‌ای که عمری را در آن گذرانده بودند و به شهرشان هویت داده بود؛ بارها گریستم.
کارخانه که معنی شهر بود و بهشهری‌ها نظم و ساعت زندگی‌شان را با سوت آن تنظیم کرده بودند، بخاطر بی‌تدبیری‌ها به مرور از رشد و سوددهی باز می‌ماند و کم‌کم تعطیل می‌شود.
حالا پس از سال‌ها شیوا خادمی که مادربزرگش کارگر کارخانه بوده  به دنبال بازیابی خاطرات کارخانه به سراغ کارگران و مدیران سابق می‌رود و روایت‌های آن‌ها را از آن سال‌ها و تلخی‌ها و شیرینی‌هایش در این کتاب گردآوری می‌کند.
با اینکه بهشهری نیستم و هیچ‌کدام از آشنایانم در نساجی کار نکرده‌اند؛ اما عکس‌ها و روایت‌ها برایم پر از آه حسرت بودند شاید چون روایت‌ها "جان" داشتند.
 به نظرم خانم خادمی کارش را خوب انجام داده است. 
      
219

14

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.