یادداشت زهرا میکائیلی
1404/1/17
خواندن این کتاب خیلی سنگین بود. نه چون متن صقیلی داشت، یا مفاهیم سختی؛ بلکه چون غمی در کتاب و روایتها جریان داشت که واقعی بود و از دل آدمها برآمده بود. با روایتهای آدمها از کارخانهای که عمری را در آن گذرانده بودند و به شهرشان هویت داده بود؛ بارها گریستم. کارخانه که معنی شهر بود و بهشهریها نظم و ساعت زندگیشان را با سوت آن تنظیم کرده بودند، بخاطر بیتدبیریها به مرور از رشد و سوددهی باز میماند و کمکم تعطیل میشود. حالا پس از سالها شیوا خادمی که مادربزرگش کارگر کارخانه بوده به دنبال بازیابی خاطرات کارخانه به سراغ کارگران و مدیران سابق میرود و روایتهای آنها را از آن سالها و تلخیها و شیرینیهایش در این کتاب گردآوری میکند. با اینکه بهشهری نیستم و هیچکدام از آشنایانم در نساجی کار نکردهاند؛ اما عکسها و روایتها برایم پر از آه حسرت بودند شاید چون روایتها "جان" داشتند. به نظرم خانم خادمی کارش را خوب انجام داده است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.