یادداشت
1402/6/16
ماجرای یه پسری که تا چشماشو باز میکنه میبینه تو یه ناکجاآباد با یه مشت پسر که مثل بختک افتادن روش ، گیر افتاده و راه فراری نداره و باید باهاش بجنگه. به نظر خوب میاد ؛ اما ، اگه نظر منو بخواین اولای کتاب میخواستم کلا قیدشو بزنم و بیخیالش شم ، بخاطر چی؟ بخاطر قلم عجیب نویسنده ؛ بخوام بیشتر توضیح بدم جوری بود که نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم و انگار کتاب برام روون نبود ، همینطور بزرگنمایی های بیش از حد بعضی جاها جداً اذیت میکرد! بگذریم.. حدودا بعد از ۱۰۰ صفحه تونستم باهاش کنار بیام و به قلم آقای دشنر عادت کردم ، اتفاقات داستان جوری بود که یک نفس تا تهشو رفتم! شخصیت توماس برام غریب بود و نتونستم زیاد باهاش ارتباط بگیرم ولی به تلافی ، با مینهو خیلی قشنگ و جذاب ارتباط گرفتم:) با در نظر گرفتن همه چی شاید میشه گفت که دوستش داشتم(به عبارتی نه عاشقش شدم و نه ازش بدم اومد!). پ.ن۱ : آخرش؟!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.