یادداشت محمدقائم خانی

انسان شناسی فلسفی
        .


پیدایش دانشی ویژه به نام «انسان‌شناسی» تنها بر این زمینه متکی نیست که بخواهیم به آرای گوناگون درباره انسان، قالبی یگانه، نظام یافته و منسجم ببخشیم؛ پدید آمدن این رشته، حاصل توجه جدید انسان به خویش است. توجهی که سرانجام در عصر جدید (احتمالا با کتاب در باب منزلت آدمی اثر پیکو دلا میراندولا) شکل می‌گیرد...

 اصطلاح «نظریه‌ای در باب طبیعت انسان» و موضوع آن در مفهومی که امروزه متداول است، به ویژه در آلمان، در قرون 16 تا 18 میلادی، یعنی در فاصله میان مکتب اومانیسم و عصر روشنگری پدید آمد و اصطلاح دقیق‌تر «انسان‌شناسی فلسفی» بعدها و در قرن 20 در آثار ماکس شلر به کار رفت.   

ماکس شلر درباره سه سنت مهم انسان‌شناسی می‌گوید: «نخست حلقه فکری سنت یهودی – مسیحی با داستان آدم و حوا، آفرینش، بهشت و هبوط انسان است. دوم حلقه فکری یونان باستان است که برای نخستین بار در جهان، با طرح این دیدگاه که انسان بودن انسان به دلیل برخورداری وی از عقل، لوگوس، تدبیر، خرد، ذهن و... است، آگاهی انسان نسبت به خودش را به مثابه آن دانست که انسان در این عالم جایگاه ویژه‌ای دارد. سومین حلقه فکری که اینک مدت‌هاست خود به سنتی در تفکر آدمی مبدل شده، حوزه اندیشه علوم طبیعی جدید و روان‌شناسی تکوینی است و انسان را محصول نهایی و بسیار متأخر تکامل در سیاره زمین می‌داند. در این دیدگاه، انسان موجودی است که با پیشینیانش در عالم حیوانات تنها از نظر درجه پیچیدگی ترکیب توان‌ها و استعدادهایی تفاوت دارد که پیش از وی در طبیعت مادون انسانی وجود داشته است. این سه حلقه تصویر از انسان هیچ تجانسی با یکدیگر ندارند و به این ترتیب ما از سه نوع انسان‌شناسی طبیعی، فلسفی و دینی برخورداریم که ارتباطی با هم ندارند.»  ...


نام پرمعنای اثر ژواین افری دو لامتری، ماده‌گرای فرانسوی عصر روشنگری، که در سال 1748 انتشار یافت ماشین انسان است که متعاقب آن انسان‌شناسی «مدرن»ِ علمی مکانیکی فراخور آن را نیز پل تیری دهولباخ به طور نظام‌یافته‌ای در کتاب نظام طبیعت بیان کرد، کتابی که «انجیل ماده‌انگاری» نام گرفت. استدلال منطقی دهولباخ بر این اصل استوار است که انسان چیزی جز محصول قانون‌مندی‌های طبیعی «ماده و حرکت» نیست. از دیدگاه دهولباخ این اصل هم در مورد احساس‌ها و تجربه‌های فیزیکی و فیزیولوژیکی انسان صادق است و هم در مورد اندیشه، ارزش‌گذاری‌ها و افعال روانی و اخلاقی او. در مورد دسته اول، این قوانین همان «جاذبه و دافعه»اند و در مورد دوم «همدردی و بیزاری» یا «عشق و کینه»...

کانت می‌گوید: «وجود طبیعت ذی عقل به نحو غایتی نفسی (اصالی) است. انسان چنین تصوری از وجود خویش دارد و لذا این اصل از این جهت، اصلی است قائم به فاعل برای افعال انسانی. به علاوه تصور من از هر موجود عاقل دیگر نیز مبتنی بر همان اصل عقلی است که در مورد من نیز معتبر است. پس این اصل، یک اصل عینی هم هست؛ اصلی که باید بتوان از آن به عنوان برترین اصل عملی، تمامی قوانین اراده را استنتاج کرد. بنابراین مضمون یک امر عملی باید چنین باشد: چنان رفتار کن که انسانیت را چه در شخص خودت و چه در شخص دیگری همواره غایت تلقی کنی و در همین حال هرگز آن را وسیله قرار ندهی...

از نظر آوگوستینوس پرسش از خدا در «من» و در ضمیر انسانی برانگیخته می‌شود که او آن را با یگانه انگاشتن قوه شناخت و اراده، «قلب» نیز می‌نامد. قلب درونی‌ترین هسته انسان و اندام تعیین‌کننده‌ای است که در آن عشق خدا به عنوان موجودی که باید به خاطر خودش او را دوست داشت، کارگر می‌افتد.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.