یادداشت مهدی نجف پور
6 روز پیش
خوشا نوشتن از اثری اینچنینی که نیاز به گفتن ندارد چه گرانبهاست. اولین مواجهه من با تولستوی به حساب میآمد و خدای من عجب اثری. برای من این اثر بیش از هرچیز، این کشمکشهای چند بخشِ آخر جذابیت داشت. اینکه شک بنمایی به تمامیتِ چیزی که بودهای یا سعی کردهای باشی. چه عبث است زندگی، وقتی هیبتِ مرگ را مقابل چشمان دیدن. چه عبث است هر کرده و هر ناکرده و چه عبث است بودن، وقتی نبودن مسئلهی حتمیست. اینکه تولستوی با هر بخش از داستانِ ۱۰۰ و چند صفحهایاَش نشان میدهد مرگ از همهچیز حتی خدا هم نزدیکتر است، چیزیست بِکر و خاص چرا که در زیر و فرای چنین معنیای (مرگ) چیزهای زیادی نهفتهست. اول از همه زیر سوال بردن آن چه که مینمایی تا بودنت به حساب آید. آیا درست آن بود که تو کردهای؟ آیا آنچه که میپنداری شایستهاست واقعا تناش به نادرستی و ناشایستی نمیخورَد؟ دوم، مُردن که بیاید چگونه خواهی بود؟ بهسانِ ایوان ایلیچ که کودکانه زار میزند و با حال نزارش میل به بودنش را ناممکن میبیند، یا به روشنی برایش آنچنان آمادهای که با آرامشِ بودنش هر ترسی برایت رنگ میبازد. چه ترسی والاتر از نبودن؟ چه ترسی سَهمگینتر از مُردن؟ سوم، چه تنهاست آنکس که میمیرد. چه غریبانه ریقِ رحمت را سَر باید کشید. تو میمیری. من میمیرم و آنکس که حالا مُرده، مُرده. چه خوشایند است که ما او نیستیم. اما چه فریبی... خدای من. چه فریبی! کدام ولینعمتی را میتوان یافت که از مرگ بهسویش گُریزان شد؟ کدام جایِ جهان از مرگ مُبراست؟ من هم تمام میشوم تو هم تمام میشوی. چنان که ایوان ایلیچ تمام شد. با تضرع و زاری و در صباحهایِ آخر با آسودگی. او که تمام شده. هرکدام متفاوت تمام میشویم اما، چیزی که مُحرز است، این است که تمام میشویم. به آن چقدر اندیشیدهای؟ اصلا به آن میاندیشی؟ ایوان ایلیچ که نیاندیشیده بود. چه سرنوشتی. مرگ را مقابلت ببینی آنهم وقتی که هیچ خیال مردن را نکردهای. چهارم، آیا چگونه مردن مهم است؟ اصلا مگر چیزی مهم است وقتی قرار است هیچ شوی؟ برای ایوان ایلیچ که بود. آنقدر مهم که همهچیز برایش رنگ باخت و رنگی تاریک به خود گرفت. یک درخشش سیاه که بر زندگیاش حاکم شد. یک کلمه: شَک. آیا چگونگی مهمتر است یا چرایی؟ چه فیلسوفی جواب این پاسخ را میداند؟ پنج و آخر، چه مظلومیم به هنگام مرگ، از بدترین و ناپاکترینمان (منظور انسانهاست) گرفته تا با شرافتترینِ میانمان. همه و همه در قرابتِ مرگ بهسانِ نوزادی تازه متولد شدهایم که زار میزند و گریه سر میدهد. مظلومیتی بیقید و شرط. مهم نیست که چه کنی یا چقدر برایش آماده باشی یا نباشی، مرگ که به سراغت آید، عمیقا بچه میشوی. و مظلوم، چنان که بیپناهترین عنصر جهان باشی. جوری که تمامِ تنت تلاش میکند تا تمام نشود اما، زنهار که مرگ را هیچ چارهای نیست. نظرم درباره کتاب، خیلی دوسش داشتم. خیلی. عمیق بود. گیرا بود. غنای ادبی زیادی داشت. تمثیلِ ایوان ایلیچ تا آخر با من میمونه. قلم تولستوی رو به یک فرد که مانند مهندس همهچیز رو برنامه ریزی شده و پله پله ساخته تشبیه کردن. من اما معتقدم که تولستوی در این اثر خیلی شورانگیز نوشت. منتها نه شوری از خوشی یا غم. بلکه شوری از مرگ. تولستوی مرگ رو انگار لمس کرد و انقدر زیبا مرگ رو لمس کرد که در ایوان ایلیچ تجلیاش داد. قبل از این اصلا فکر نمیکردم که میشه زوال رو زیبا روایت کرد. اما تولستوی جوری با ایوان ایلیچش زوال رو به خوردت میده که تو از این ملغمهی عجیب هراس و امید بس لذت میبری. مرگِ ایوان ایلیچ یک آینه میشه برای هر فردی که اون رو بخونه و بتونه عمیقا لمسش کنه. آینهای که برات همواره یه سوالِ ضروری رو یادآوری میکنه. که خبر داری خواهی مُرد؟ و این فرای ترسناک بودن، کمک کننده و چه بسا جرعت بخشه. اگر قرار است بمیریم پس بگذار جوری که دلمون میخواد زندگی کنیم. جوری که میمیریم رو بسپاریم دست مرگ. ترجمهی سروش حبیبی هم بسی دلنشین بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.