یادداشت معصومه فراهانی
1403/10/28
شعرها روان و خوش ریتم بود ماجرای دختری بود که از داخل خونه میرفت کنار باغچه، زنبور بهش میگفت برو و به گلها دست نزن، میرفت روی درخت، پرنده بهش میگفت از لونهی من برو، کلاغ بهش نوک میزد، بز بهش میگفت برو وگرنه شاخت میزنم، ابر میگفت میدونی رعد و برق چی میگه؟ میگه برو و اینجا نمون!! خلاصه طفلک از همهجا طرد میشد و آخرش به بغل پدرش میرسید و اونجا جا میگرفت. راستش این کتاب، انتخاب من نیست. درسته میخواست بگه بغل بابا امن و خوبه، ولی لازم نبود ابر و باد و مه و خورشید و فلک بچه رو از خودشون برونن. چهرهای که از طبیعت نشون داده بود، دوستانه نبود. بنظرم شاعر میتونست با دلایل دیگه دختر رو به لوکیشنهای دیگه ببره، نه با اخم و تهدید و دعوا از سوی طبیعت، نمیگم طبیعت همیشه مهربانه، ولی انقدر هم نامهربان نیست. 😁 در تصاویر هم پرندهها و زنبور و ماهی و ابر، همگی در حال اخم و بداخلاقی بودن ..
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.