یادداشت سمیرا
1404/1/16
فقط بخاطر ترجمه بدی که داشت امتیاز کامل بهش ندادم وگرنه داستان عالی بود. داستان در مورد مردی است به نام مرسو که طرز تفکر جالب و متفاوتی داره و همین باعث شده کسی درکش نکنه و برای هرچیزی که توضیح میداد فکر میکرد احساسش عجیبه و نباید همچین حسی رو داشته باشه و مجبور بود از دیگران معذرت خواهی کنه. چقدر براش ناراحت شدم و تا لحظه ی آخر منتظر بودم بخشیده بشه و نمیره... و چقدر عجیب بود که فقط بخاطر گریه نکردن توی مراسم تدفین مادرش باعث شده بود اعدام بشه! چرا یه لحظه با خودشون فکر نکردند که شاید از درون ناراحته و هر تفریحی هم که بعد از مراسم تدفین انجام داده فقط برای آروم کردن خودش بوده؟ اصلا چرا به این فکر نکردند که همه ی آدمها قرار نیست گریه کنند و ناراحت بشند، شاید رابطش با طرف خوب نبوده و دلش نمیخواسته واسه مرگش ناراحت بشه و درواقع هیچ حسی نداشته. خیلی قشنگ قضاوت مردم رو به تصویر کشیده بود و چقدر شخصیت داستان رو دوست داشتم که حتی یک بار هم بخاطر حرف بقیه تظاهر به رفتاری که همه انجام میدند نکرده بود و حتی تا لحظه ی آخر زندگیش هم روی احساسات و سلیقه ی متفاوتش پافشاری کرد.
(0/1000)
نظرات
1404/1/19
"همیشه روزهایی هست که انسان کسانی را که در زندگی دوست می داشته است بیگانه می یابد" شاید مورسو هم همین احساس رو نسبت به مادرش داشته. حس بیگانگی.
1
1
سمیرا
1404/1/19
1