یادداشت رقیه م.ناصری
1404/1/28
سبز مثل درخت درخت ها همیشه حال آدم را خوب می کنند. زیر سایه شان همه را دور هم نگه می دارند. زیبایی شان چشم ها را شاد می کند. با بخشیدن میوه های شان مهربانی را یاد می دهند. وقتی باد لابه لای برگ های شان می پیچد، آرامش معنا پیدا می کند. ولی اگر درختی دلیل پراکندگی جمعی شود چه؟ اگر تاریکی را در هوا پخش کند چه؟ اگر نفرین شده و نحس باشد چه؟ باید چه کارش کرد؟ کتاب در مورد زندگی نوجوانی است که با جنگل و درخت هایش پیوند خورده و دوست عجیبی دارد؛ یک گوزن. ارغوان دختر شومی است که مجبور می شود دست تنها با آتش خرافات کل روستا مقابله کند. با ارغوان همراه می شویم تا ببینیم می تواند دل اهالی را نرم کند و روزهای روشن را دوباره به روستای شان برگرداند یا نه. «اصلا، اصل نحسی مال تو بود. اگه تو نبودی، اون درخت هم خشک نمی شد. اگه تو نبودی، درخت بچهم رو شفا می داد و نمی مرد.» داستان شروع جذابی دارد. باعث می شود بخواهید بیشتر بدانید. پس می روید صفحه بعدی، بعدی و بعدی. صفحه ها را ورق می زنید و جلو می روید تا ببینید این دختر بالاخره کجا کم می آورد و تسلیم می شود. کتاب توی سه دفتر نوشته شده است. دفتر اول را از زبان اهالی روستا و طبیعت می شنویم. هر کسی از دید خودش ماجرا را تعریف می کند و داستان را پیش می برد. توی دفتر دوم ارغوان قصه را می گوید و آن را واضح تر می کند. وقتی به دفتر سوم می رسیم راویِ آگاه از هر چیزی را داریم که با دخترک حرف می زند. چه حسی دارید وقتی توی ظهر گرم تابستان، میوه خنکی توی دست تان می گذارند؟ خواندن دفتر اول برایم مثل گاز زدن سیبی رسیده بود. بویش روی دستم ماند و کل فضا را گرفت. شیرینی و آبدار بودنش دهانم را پر کرد و بافت لطیفش زیر دندانم نشست. ولی با همان تکه اول متوجه طعم اش شدم. گازهای بعدی چیز جدیدی برایم نداشتند. خواندن دفتر دوم و سوم هم همین بود. اطلاعات جدیدشان اگر در همان دفتر اول آورده می شد بهتر بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.