یادداشت معصومه توکلی
1402/1/30
شعر بلندی به نام تاجیک... غزل غزل های میرزاحمید. قصه ای که فکر می کنم هرچند فصل یک بار محتاج شنیدنش بشوم. برای یک فصل گریستن، یک دل سیر لبخند زدن... برای این که یاد دست های مادرم بیافتم. یاد بوی چادر سیاهش وقتی توی اتوبوس های بهارستان سرم را لابه لایش فرو میکردم. همان وقتی که قدّم آن قدر کوتاه بود که در تمام مسیر، منظره ی مقابل چشمانم، کیسه ی خرید مسافر بغلی بود و قلّه ی پر از برفی که در واقع نقطه ی ف بود در واژ هی «برف». پودر برف... دلم برای تاجیک تنگ است. از همان لحظه ای که کتاب را بستم دلم برایش تنگ است...
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.