یادداشت مجید اسطیری

سایه های باغ ملی (رمان)
        امتیاز اصلی م برای این کتاب 3/5 است و اگر در طراحی قصه دقت بیشتری میداشت حتما بهش 4 ستاره را میدادم اما الآن قصه از لحاظ تعلیق و به خصوص پایان بندی ضعف دارد
اما
پرداختن به یک شخصیت اندیشمند مثل شریعتی در یک رمان خیلی جالب بود. شریعتی تقریبا همه فکر "سامان بیهقی" شخصیت دانشجوی قهرمان این رمان را پر کرده.
داستان از تجربه سیاسی پدر سامان و مبارزه اش در راه آرمان مصدق آغاز میشود:
 "وقتی برای اولین بار از زبان پدرش شنید که در کودتای ۲۸ مرداد انگیس و آمریکا پنبه‌ی مصدق را زدند، بی اختیار هيكل نحيف لافجی در خاطرش نقش بست. اما سال ها بعد که در کتاب تاریخ، غبغب چرچیل و هیکل درشت روزولت را دید، فهمید که لافجی های فرنگ با لافجی محله شان خیلی تفاوت دارند."

داستان در پرداخت فضای شهر سبزوار در دهه 40 و 50 تلاش در خور ستایشی داشته ولی من از یک مخاطب سبزواری شنیدم که توقع خیلی بالاتر از این داشت. اگر قرار است واقعا یک جغرافیا در رمان ساخته شود واقعا به جزئیات زیادتر نیاز داریم. به هر حال نویسنده توجه خوبی به عناصر فرهنگ بومی و آداب  رسوم داشته:
سامان از بالای درخت صدا زد: «می خوام شاخه ها را تكون باده، کنار برید تا توت های رسیاه لباستون رو رنگی نکنه که به این مفتی پاک نمیشه.»
مهمانی درخت شاه توت بود. هر سال آنها با همسایه های چپ و راستشان وعده داشتند.
مادرش می گفت: «وقتی درخت پر باری در میان حیاط سبز می کنه، خوب نیست همسایه ها بی نصیب بمونن. خدا به من پسر نداده، اما پسر صدیق خانم هم انگار پسر خود منه.» می ترسید شاید دیگر هیچ وقت زیر درخت شاه توت جمع نشوند"

کانون صحنه های این رمان را شاید بتوانیم حسینیه ارشاد بدانیم. جایی که مثل آهن ربا با مغناطیس عجیبی سامان و جوانان اهل اندیشه مذهبی را جذب میکند و البته همان جا سایه های ناشناخته ای را در تعقیب خود میبینند:
 "نگاهش را در سالن حسینیه چرخاند. خیلی ها به تریبون خیره شده بودند. بعضی ها هم در گوشی حرف می زدند. بارها پای وعظ و خطابه‌ی روحانیون سبزوار رفته بود. به نظرش می آمد کسانی که پای آن سخنرانی ها می نشستند، طبق عادت عمل می کردند. سخنران هم حرفش را می زد و از منبر پایین می آمد. اما کسانی را که در این جا می دید، به نظر ش کسانی نمی آمدند که بخواهند یک طرفه حرف های دکتر را بشنوند و بعد به سراغ کارشان بروند."

و بالاخره کار سامان هم بالا میگیرد و گیر می‌افتد اما در لحظات سخت بازجویی و اقرار هم او به شیوه خودش قصد مقاومت دارد
"با خودش قرار گذاشته بود که نگذارد صدایی از گلویش خارج شود. وقتی او را به تخت بستند به ذهنش فشار آورد تا بخشی از «آری این چنین بود برادر» را به خاطر بیاورد تا خود را در کنار همان برده هایی تصور کند که مظلومانه شلاق های اربابانشان را به جان خریدند. اما چیزی به خاطرش نیامد. اولین ضربه ی کابل که فرود آمد، برقی از کف پایش به مغزش رسید و از پشت پلک های بسته اش به بیرون جهید. دندان هایش را به هم فشار داد تا حتى ناله نکند..."
<img src="https://shahrestanadab.com/Portals/0/Images/Content-Images/shb001.jpg" width="400" height="222" alt="description"/>
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.