یادداشت سعید بیگی
1404/7/15 - 01:54
نثر کتاب خوب، روان و خواندنی است. داستان از مقابل کاخ «هِراکلِس» در تبای آغاز میشود، در حالی که «آمفیتریون» ـ پدر میرای «هراکلس» یا شوهر مادرش، اگر «زئوس» پدرش باشد ـ به اینکه «زئوس» در بستر با او شریک شده اشاره میکند و از ستم «لیکوس» شاهنو شکایت میکند. «لیکوس» که با رفتن «هراکلس» به سرزمین زیرین (دیار مُردگان) به تبای آمده و با یک کودتا حکومت را در دست گرفته و «کرئون» و فرزندانش را ـ که پدر و برادران همسر «هراکلس»، «مگارا» هستند ـ کشته است و اکنون تصمیم دارد؛ سه پسر نوجوان «هراکلس» و مادرشان «مگارا» و پدر بزرگشان، «آمفیتریون» را هم بکشد... . داستان باصحنهای تلخ و دردناک آغاز میشود و در ادامه کمی اوضاع روبراه میشود و همه مژدۀ جشن به هم میدهند و هنوز دشمن کشته نشده، خدایان به آنها گیر میدهند و تحمل لحظهای و آنی، خوشی این قهرمان را که برای مردم کارهای زیادی انجام داده و خدمات فراوانی کرده را ندارند و او را به بلایی دردناکتر از قبل دچار میسازند؛ تنها برای اینکه «هِرا» همسر «زئوس»، دلش آرام گیرد. انسان واقعا دلش برای این زن و فرزندانش میسوزد و بیش از آن، برای این پدر پیری که تمام تلاشش را کرد تا جان عروس و نوههایش را نجات دهد، اما از یک چاله نگذشته، گرفتار چاهی شدند عمیقتر و سیاهتر و بدتر از چالۀ پیشین. معمولا کسی که بخواهد راحت زندگی کند و ریختوپاش داشته و قهرمان مردم باشد و سری بین سرها در بیاورد؛ باید منتظر دردسرها و گرفتاریها، کینهها و حسادت دیگران هم باشد، بهویژه اینجا که دشمن از خدایان است و قدرتی فراوان دارد و هیچکس توان گریز از دست وی را ندارد و «هراکلس» هم ناچار باید بر این تقدیر گردن نهد و آن را بپذیرد. شوربختانه باز هم تاوان اشتباه «زئوس» را نه خودش، که فرزندش «هراکلس» و خانوادۀ او میدهند؛ زیرا او خداست و نباید مجازات شود و به جای او بندگان میرا رنج را خواهند کشید و طرف انتقام دردناک «هرا» قرار میگیرند و با وجود این همه خدمات و کمک به مردم، خانودهشان از هم میپاشد. گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدند گردن مسگری و باز یک زن و سه فرزندش که کمترین گناهی ندارند، مجازات میشوند. گویا دیواری پایینتر از دیوار زنان، نوباوگان، کودکان و نوجوانان وجود ندارد. این رویۀ خدایان قدیم یونان، عین ستمکاری و ظلم بود و به هیچ کسی هم پاسخگو نبودند. خدایان با هم در میافتادند یا به هم خیانت میکردند، اما بندگان و زنان و فرزندانشان تاوان میدادند و خدایان پس از این انتقامها دلشان آرام میگرفت و خوش و خُرّم در کنار هم زندگی میگردند. با خواندن این نمایشنامه، به یاد «آژاکس» افتادم که خدایان او را دیوانه کردند و با این جنون آنی که تحفۀ خدایان بود، «آژاکس» به جای آنانی که تصور میکرد که حقش را خوردهاند، تعدادی حیوان را کشت و وقتی هوشیار شد، از شرم خودش را از بین برد. قصۀ خوبی بود، اما آنقدر کام جانم را تلخ کرد که گفتنی نیست و نمیدانم چرا «اوریپید» اینگونه پایان ماجرا را رقم زد؟ نمیدانم، شاید اصل ماجرا هم همینطور بوده باشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.