یادداشت یزدان زینال زاده
1403/10/15
آنسوی دنیای ما، دنیایی به نام مِرج وجود دارد. کلیدساز جوانی به نام آرچیبالد لاکس در آستانۀ جابجایی بین دنیاها و کاوش دنیایی جدید است. حین آشنایی با این سرزمینهای شگفتانگیز باید با قاتلان خونسرد، رودخانههای خون، شغالهای جهنمی و بیش از اینها مواجه شود… اگه نخوندینش، دیگه ادامه ندین، چون اسپویله. ریویو: فضاسازی نویسنده رو خیلی دوست داشتم. اونجایی که آرچی داشت حاضر می شد تا از خونه جیم شه و یاد دیو می افتاد، نمی دونستم باید حال کنم یا براش غصه بخورم که دیو رو از دست داده بود. برای بیشتر خواننده ها، وقتی می بینن که کسی جلوشون ناپدید می شه، شوکه می شن، اما من نظیر این رو تو جاهای دیگه دیده ام و برام عادی بود. وقتی آرچی تصمیم گرفت بره دنبال اینز، با خودم گفتم: (چیزی که انتظارش رو داشتم!) و از تک تک لحظاتش لذت بردم. درباره اون دوتا قاتل، فقط می شه گفت که زیادی حال به هم زن و اعصاب خردکن بودن. البته اینجانب از هیبت راننده قایق، کپ کرده است😁(زیرا بسی محشر بود🤭) شغال ها می تونن برن به درک😉 درباره کال باید بگم فکر می کردم اشتباهی هم که شده، آرچی رو زیر کتک بگیره. درباره نورا حرفی ندارم، چون خودم یکی دارم😂 اولش فکر می کردم شاید پادشاه موادی چیزی زده، اما بعدش فهمیدم، مواد ها اون رو زدن😁(در واقع دشمن، بهش مواد زده😉) به علاوه از حرکت های انتحاری اینز بسیار لذت بردم، و همچنین از کارهای آرچیبالد لاکس سر کیف آمدم. چون پایانش همراه با اشک بود و یکم ناراحت کننده بود، تصمیم گرفتم فقط ۰/۵ نمره ازش کم کنم و بهش فرصت بدم تا در ۸ جلد بعدی، خودش رو بترکونه و زیبا تر کنه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.