یادداشت قدسیه پائینی

        آقای سالاری و دخترانش چه می گویند؟ دخترهایش موهبت و شایسته و مینا بیشتر از بقیه آدم های دیگر داستان حرف نمی زنند. نه کمتر  و نه بیشتر برای همین خیلی متوجه نقششان در عنوان داستان نشدم. 
آقای سالاری درباره چه چیزی حرف می زند؟ سرمایه داری. همان کلمه ای که هر وقت آن را می شنید تا اعماق جانش به هم می ریخت. کلمه ای که ربطی به قبل یا بعد از انقلاب نداشت. همیشه بوده و همین طور ادامه پیدا کرده بود و هر بار رنگ عوض کرده بود. حالا شاید بعضی روزها اسمش کارخانه دار بوده، یک وقت هایی هم سرمایه دار و یک روزهایی هم مرفه بی درد و بعضی اوقات هم کارآفرین. 
اما باطنش همیشه یه چیز بوده، خریدن و فروختن هر چیزی به هر قیمتی. به همین سادگی. نه؟ به همین تهوع آوری. شاید اگر مردم دور و برمان مدل دیگری در زندگی ندیده بودیم؛ مثل بقیه مردم دنیا خیال می کرد زندگی اصلا همین هست و جور دیگری نمی شود زندگی کرد. اما کاری نمی شود کرد. ما امثال سید مجتبی را دور و برمان دیده ایم و ادم هایی شبیه حاج صفری. یک جور دیگری از زندگی هست که حرص و جوش ندارد. تفاخر و تحقیر ندارد. ذلت و بی چشم رو بودن ندارد. شاید مثل همین داستان هنوز جوانه نزده، نابودش کنند اما باز هم از یک جای دیگر سر بیرون می آورند. 
این صفت ها را همین طور پشت هم نچیدم‏‎ها. همه اش مال آدم های همین داستان هست. دخترهای سالاری، دامادهایش، مدیر کارخانه اش، حاج آقا رضوانی، گداهای دور مسجد و خیلی های دیگر. همه شان رنگ به رنگ همین رنگی هستند. 
خواندن این کتاب قرار است حالتان را خوب کند؟ گمان نمی کنم. انتهای داستان یک طعم تلخ گس مانند در دهان آدم باقی می گذارد. از آن داستان ها نیست که انتهایش در صفحه آخر رقم بخورد. داستان در ذهن خواننده ادامه پیدا می کند و خودش باید انتخاب کند تا در همان فرونشستن بی خودانه سالاری فرو برود یا برود دنبال سید مجتبی بگردد.
      
12

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.