یادداشت هانا خوشقدم
1403/4/26
بسمالله با دوستم خواندن کتاب را شروع کردم. به هفته نرسیده، پیام داد که بعد از روایت دوم کنارش گذاشته، چون دلش را ندارد. اما من نه با دل، که با سر رفته بودم تا وسطهای کتاب و دوست داشتم بیشتر و بیشتر جملهها را دنبال آنی که میخواستم کنکاش کنم. اما هرچه جلوتر رفتم، کمتر یافتم. روایتها کم کم به گزارش روزنامهها شبیه میشد. گزارشهایی که نمیخواهند دیدگاهی داشته باشند و همینکه ستونی یا حداکثر صفحه ای را پر کنند، رسالت خویش را به انجام رساندهاند. یکجا به بعد از خودم پرسیدم اگر درگیر اتیسم پسرم و مشکلات جامعه توانخواهان نبودم، ادامه میدادمش؟ یا مثل دوستم زودتر از اینها به قفسه کتابخانه باز میگشت؟ حتی داخل روایتها، عدم توازن متن آزارم میداد. شرح غمها و اندوهها و چالشهای زندگی با معلولیت بسیار کفه سنگینیتری از رشد و پذیرش داشت. نشان به نشان آن جمله تعمدا مکرر «کدام در را باید میکوبیدم؟» که از روایت چهارم به بعد، برایم یادآور ملال بود تا استیصال. *شاید بزرگترین مشکلم با کتاب این بود که اعتمادی تلاش میکرد در پایان هر داستان، به این برسد که هر توانخواهی، هر خانواده درگیر با توانخواهی، یکیاست مثل دیگران؛ باید باشد؛ بهتر است که باشد. اما من و بقیه مادرهایی مثل من، قویا معتقدیم اصلا شبیه دیگران نیستیم. چیزی در درون ما تغییر میکند که بین ما و دیگران را میشکافد. جراحتی که همیشه با ماست و یا ما را میکشد، یا قویترمان خواهد کرد.* «آنی» که توی سطور کتاب دنبالش بودم، تکریم این تفاوت بود. تلاش نویسنده برایم ستودنی بود که در رنج خودش که داشتن بچه توانخواه باشد، نماند و رفت که با نوشتن این کتاب، صدای جامعهای بزرگتر باشد و از روی دره عمیق این اندوه بپرد. صدایی که هرچند از لای جملههای این کتاب، نحیف و ضعیف و غمگین به گوش میرسد. امیدوارم کتاب «شصت» طنینی محکمتر و رساتر داشته باشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.