یادداشت younasel
4 ساعت پیش
خب ، امروز تصمیم خود را گرفته بودم که روزی لا به لای طبقات پر از کتاب کتابخانه شهرمان باشد . همینطور در کتابخانه می چرخیدم و عنوان کتاب ها را می خواندم . درست در لحظه ای که از آمدنم به کتابخانه پشیمان شده بودم ، ناگهان چشمم به این کتاب وسط قفسه افتاد . انگار که جاذبه ای داشته باشد ، بدون ذره ای تردید ، برش داشتم و حتی برای رفتن به سالن مطالعه هم صبر نکردم و روی دم دستی ترین صندلی ای که آن اطراف گیر آوردم نشستم و سفری را در دنیای 《 پسرک ، موش کور ، روباه و اسب 》را شروع کردم . حقیقت را بخواهم بگویم ، این است که خواندن این کتاب فقط بیست دقیقه از وقت من را گرفت ! البته باید بگویم بعد از دیدن انیمیشنش و شنیدن داستان از زبان این و آن ، انتظار دیگری هم نداشتم ، ولی با این حال ، آن بیست دقیقه ای که لا به لای طبقات تا سقف کشیده شده و پر از کتاب کتابخانه ، غرق در خواندن این کتاب از لذت بخش ترین دقایق عمرم بود ! این کتاب دست مرا گرفت و مرا در سفری با شخصیت هایی همراه میکرد ، که من در هر کدام بخش هایی از خودم را میدیدم. موش کوری که به نظر نمی رسید اما با ساده ترین زبان ، حکیمانه ترین حرف ها رو می گفت . روباهی که به خاطر زخم خوردن اعتماد نمی کرد ولی دوباره توانست لذت با هم بودن را تجربه کند . اسبی که به همه امید میداد و در عین حال خودش را دست کم میگرفت . و پسرکی که خودش رو گم کرده بود و در سفری دوباره خودش را به دست آورد . خواندن این کتاب را به افرادی پیشنهاد میکنم ، که احساس میکنند خودشان را گم کرده اند . صفحات این کتاب را بخوانید و لا به لای آن ها ، بخش های گمشده خود را بیابید .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.