یادداشت
1402/9/25
4.2
12
بسم الله داستان دو سرباز که هر کدام میانه جنگ در چالهای قرار دارند، هر روز هرکدام از آنها شلیکی به دیگری میکند، چندین وقت است که کار هردوشان همین است. راوی کتاب یکی از این سربازهاست و تصور او از سرباز دیگر یک انسان خون آشام و سنگدل است. با این تصور روزی تصمیم میگیرد به چاله او نزدیک شود... با دو نگاه میشود با این کتاب مواجه شد... اول آنچه در ظاهر کتاب دیده میشود، یعنی جنگی وجود دارد و دشمنی. تصور سربازهای این طرف میدان جنگ، سنگدلی و قساوت قلب آن طرفی هاست و آن طرفی ها هم، چنین تصوری نسبت به افراد این طرف میدان دارند. اما سوال این است که حقیقتا حق با کیست؟ در انتهای کتاب به این نتیجه میرسیم که هردو طرف اشتباه میکنند و اسیر توهمی هستند که فرماندهان برای آنها ساختهاند. در انتها نویسنده ما را به این نتیجه میرساند که کلا مقوله جنگ، خوب نیست. و جریان جنگ، بازی است بین قدرتمندان... اما کتاب همه حرف را نمیزند. چرا که فقط سخنش از جنگ است، نه دفاع... وقتی صحبت از دفاع به میان میآید کلا ماجرا عوض میشود. دفاع، یعنی یک طرف با سنگدلی حمله کرده و طرف دیگر به دنبال حفظ خود است. چه کسی گفته که دفاع بد است؟ اما نگاه دوم این است که بگوییم: در مواجهه با افرادی که اطرافمان هستند گاهی از حد گذرانده و آنچنان با هم دشمنی میکنیم که یک تصویر خلاف واقع از طرف مقابل میسازیم و با همین تصویر اشتباه، با او به مقابله برمیخیزیم در حالی که این تصور و تصویر خودساخته، از اساس با آنچه در واقعیت وجود دارد، متفاوت است و تا زمانی که هردو طرف چنین تصوری از طرف مقابل داشته باشد باب دوستی بسته است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.