یادداشت مجید اسطیری
1402/12/17
3.0
3
رمان جالبی است در مجموع اما اصلا فکر نکنید با شاهکاری مثل طبل حلبی روبرو خواهیدشد. چه به لحاظ موضوع و چه به لحاظ تردستی های داستانی این اثر بسیار جمع و جورتر و کوچک تر از طبل حلبی است. و البته جالب است که اسکار شخصیت راوی طبل حلبی را دو بار خیلی کوتاه و اتفاقی در این رمان زیارت خواهید کرد دوستی دارم که گونتر گراس را با مارکز مقایسه میکند. من موافق نیستم. اگر قرار باشد در ادبیات امریکای لاتین شبیهی برای گراس پیدا کنم من فوئنتس را پیشنهاد میکنم. هر دو روایتشان آمیخته با نوعی تنش عصبی فروخورده است. انگار یک سری حرف خیلی مهم درباره قهرمان داستان هست که راوی نمیگوید اگرچه خودش به شدت تحت تاثیر قهرمان است و من باید خودم بفهمم که طرف چقدر خارق العاده است. این نوع روایت پر تنشی که عرض میکنم گراس دارد و فوئنتس هم دارد گاهی من را خسته میکند. میخواهم گریبان نویسنده را بگیرم و بگویم مثل آدم داستانت را رک و راست تعریف کن ببینیم این شخصیت "مالکه کبیر" یا آن شخصیت "آمبروز بی یرس" که این قدر بزرگش میکنی همین اندازه عجیب و دوست داشتنی هست یا نه؟ چون توصیف سرراست انجام نمیشود تکانه های عاطفی کاملا فروخورده میشود. انگار نویسنده آنجایی که باید از هیجان صدیش را ببرد بالا سکوتی نا به جا میکند. جالب هم هست البت" این داستان درباره پسری به نام مالکه است که راوی به او علاقه دارد و ویژگی های منحصر به فردی دارد و نهایتا به شکلی خاص از جنگ میگریزد. میشود گفت رمانی ضد جنگ است روایت رمان دارای نوعی شاعرانگی است که آبشخورش نگاه شیفته وار راوی به مالکه است. اما این شیفتگی چرا به وجود آمده؟ به نظرم به دو دلیل: یکی این که مالکه برخی خصائل قهرمانانه را در خود دارد که بچه های دیگر ندارند. مثل تهور عجیبش در غواصی یا جرئتی که در دزدیدن نشان صلیب شکسته آن مربی فاشیست نشان میدهد و ... و برخی ویژگی هایش هم خیلی قابل توضیح نیستند اما مخصوص خود او هستند و بهش تمایز میدهند. از قضا به نظرم راوی هم خیلی تلاش نمیکند آن ویژگی های مخصوص مالکه را برای ما واکاوی و تعریف کند و بیشتر همان حس عاطفی خودش را با ایجاز فراوان روایت میکند. این نوع روایت من را یاد دو رمان فوئنتس که خوانده م انداخت. یعنی آئورا و گرینگوی پیر. در این هر دو رمان هم نویسنده بیش از این که سوژه اش را مفصلا معرفی کند عواطف راوی را میریزد توی داستان. در گرینگوی پیر من گاهی فکر میکردم قهرمان داستان خیلی هم قهرمان نیست! و در موش و گربه هم بسیار شدیدتر این حس را داشتم که مالکه خیلی هم قهرمان خاصی نیست!! و گراس گویا کمی جوگیر شده!!! البته میدانم چرا چنین شخصیتی برای مولف این قدر جذاب به نظر میرسد: در زمانه ای که نظام های توتالیتر فاشیستی تمام شئون حیات مردم را تحت تسلط میگیرند هر کس سر سوزنی آزادگی از خود رو کند نزدیک به قهرمانی است. خرداد ۹۷
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.