یادداشت معصومه فراهانی

                بعد از مجموعه هفت جلدی نارنیا که سال‌های نوجوانی خواندم، آتش بدون دود اولین کتابی بود که تا این اندازه مرا درگیر خودش کرد؛

آنقدر که حالا احساس می‌کنم تک‌تک شخصیت ها از آشناهای دورمان هستند، شاید هم نزدیک، آنقدر که با هم زندگی کرده ایم!

به قدری جزئی از وجودم شده اند که نمی‌توانم وجود نداشتنشان را بپذیرم، انگار کن انکارِ وجودشان مساوی باشد با انکارِ بخشی از وجودِ خودم..

با کتاب گریه کردم، خندیدم، چه روزهایی که انتظار شنیدن صدای چرخ های گاری آلنی را کشیدم، چقدر دلم برای بی پناهی بچه های آلنی‌مارال سوخت، چقدر دردهایشان دردهای خودم بود، گاهی صفحات سنگین می‌شد و نمی‌گذشت، گاهی به خودم می‌آمدم و می‌دیدم صفحه آخرم، صبوری کردم، و حالا بر خلاف بسباری از کتاب ها که خواندن و نخواندنش برایم تفاوتی نداشت فکر می‌کنم بزرگ شده ام، کمی صبورتر، کمی عمیق تر، فکر می‌کنم با آدمِ قبل از خواندن آتش بدون دود یک کمی فرق کرده ام، و این یعنی کتاب در انجام رسالت خودش موفق بوده است.


در بین این هفت جلد، قصه های سه کتابِ اول را بیشتر دوست داشتم، نمی‌دانم بخاطر فضای دوست داشتنی صحرا بود یا واقعا قوّت قصه پردازی سه کتاب اول بیشتر از چهارتای دیگر بود؛

علی ای حال! در وِی گرفتار آمدم!


پ.ن: روح نویسنده اش _نادرخانِ ابراهیمی_ هر روز بیشتر از دیروز قرین رحمت باشد؛ ان شاء الله.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.