یادداشت زهرا عشقی مُعز
1402/10/20
دوستش داشتم. مبتلابه دوستیها بود واقعا. روباه و خرس داستان،خیلی دوستهای صمیمی ای هستند، تا اینکه خرس باید به خواب زمستانی برود، و روباه اصرار که، نباید بری و خرس میگه نمیتونم. ۱.اینجای داستان داره درباره احترام و پذیرش نیازها و اقتضائات خاص زندگی دوست هامون حرف میزنه. اینکه به نیازها و شرایط شون برچسب خودخواهی نزنیم و نگیم: اگه منو دوست داشت/ اگه دوست واقعی بود که نمیگذاشت بره... . ۲.همین جا داره یاد میده در نبود دوستان مون چیکار میتونیم کنیم. یه روز که روباه، از برف خرس ساخته بود، لجش میگیره و شروع میکنه با سنگ خرابش کردن که سنجاب میگه این کار رو نکن و بیا بهمن کمک کن، پس به کمک سنجاب میره تا بلوط هاشو پیدا کنه. ۱. حین کمک به سنجاب خودش هم بهره میبره و کرم پیدا میکنه و میخوره( سود بردن از کمک به دیگران_ دوست جدید پیدا کردن از طریق کمک) ۲. با سنجاب دوست میشه و از تنهاایی در میاد. و نکته پایانی؛ پذیرش و عدم ناراحتی خرس از دوست جدید روباهِ، رها نشدن خرس توسط روباه بدلیل یافتن دوست جدید، و واکنش منفی نشون ندادن خرس وقتی که از غار بیرون میاد و برف رو سرش خالی میشه. نکته مثبت دیگه، انتهای کتاب از کودک خواسته شده اسم دوستاشو بگه عکس شونو بچسبونه و بگه آیا از این ناراحتی ها بین اونو دوستش هم پیش اومده یا نه. تصویرگری خوب و تمیزی هم داشت. دیگه از یه کتاب چی بیشتر از این میخواهید.؟ پ.ن: تصویر، صحنه مورد علاقه بنده در کتاب است.
14
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.