یادداشت زینب
1403/5/22
3.8
93
داستان در مورد زن و شوهریه که یک آخر هفته به کلیسایی در اسکاتلند میرند که به عنوان هتل ازش استفاده میشه؛ اما اوضاع اونجوری که میخوان پیش نمیره. موضوع داستان یه کم پیش پا افتاده بود و کارهایی که برای ترسوندن مخاطب انجام میشد رو شاید توی خیلی از فیلم و کتابها دیده باشیم. چیزی که موقع خوندن کتابهای جنایی میخوام اتفاق بیوفته اینه که یک معمای ترسناکی ایجاد بشه و توی ذهنم دائم دنبال پیدا کردن دلیل برای اون معما باشم. مثلا اینکه قاتل کیه؟ چیشد که فلان اتفاق افتاد؟ و از این قبیل سوالات؛ اما تا وسطهای کتاب همچنان سوالی ذهنم رو درگیر نمیکرد و به دنبال جواب براش نبودم، که این یه کم کسلکننده بود. دقیقا از وسطای کتاب به بعد داستان یه جور دیگهای پیش میره و شاید میشه گفت تازه یه جاهایی آدم رو شوکه میکنه. این قسمت شاید یه کم اسپویل باشه: در کنار اینکه رمان جنایی بود، چیزی که بیشتر ذهنم رو درگیر میکرد رابطهی بین زن و شوهرِ داخل کتاب بود. اینکه ممکنه با عشق یک زندگی رو شروع کنی اما با قضاوتهای اشتباه دربارهی طرف مقابلت یا حرفِ درست نزدن یا کلا حرف نزدن توی موقعیتهای مهم، اون زندگی و رابطهای که داشتید کاملا از بین بره. تو کل کتاب بیشتر غصهی رابطهی از دست رفتهشون رو خوردم تا اینکه بترسم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.