یادداشت اسما نصرالهی روشن

        خوندن رمان‌های هسه همیشه برای من تجربه‌ی آشنا و در همین حال، غریبه بودن؛ اعجوبه، دمیان و گرگ بیابان قبلاً با روح و روانم بازی کردن. کتاب‌های هسه ابعاد مختلف انسانی، جوانی، میان‌سالی و مرگ و زندگی هست. با عشق به زندگی شروع می‌شن و نهایتاً به یه خستگی و سیری می‌رسن. اما در همین مسیر که شخصيت‌ها تغییر می‌کنن و هر بار هویت خودشون رو زایل می‌کنن، نهایتاً باری سنگین از وابستگی‌ها رو به دوش می‌کشن. بهترین قسمت‌های رمان‌های هسه، دو بخش برومنس و رمانتیک اون هستن؛ رفاقت‌هایی بسیار عمیق، پر از  انتظار و وابستگی ناشی از اون. اغلب نویسنده‌های مرد رفاقت‌ دو مرد در یک داستان رو ترکیبی از حماسه و همدلی، یا درک و برادری به تصویر می‌کشن، اما هسه محبت و عاطفه‌ی زیادی رو در دوستی شخصیت‌هاش ترکیب می‌کنه که همیشه به لطیف‌ترین شکل ممکن ظاهر می‌شن؛ مثل گویندا و سیدارتها یا سیدارتها با واسوده‌وا. 
در مورد انگیزه‌های رمانتیک هسه؛ البته بیشتر از محبت و عاطفه، اون به شیفتگی، خواهش و گاهی مودت بین و زن و  مرد توجه داشته. مثلاً در مورد سیدارتها و کمالا علاوه بر کشش پرشور جسمانی، نوعی درک و دوستی بین‌شون برقرار بود. اما در گرگ بیابان، زن یه جورایی عزیز و آرامش و در اعجوبه دختر معصومی بود که نمی‌شد بهش نزدیک شد و یا در دمیان بلوغ و عقل شخصیت زن بیشتر خودنمایی می‌کرد. خلاصه که هرمان هسه پربحث‌ترین مضامین فلسفی  رو به مهربون ادبیات ممکن می‌نویسه، حتی اگه عاقبت‌به خیری شخصیت‌ها از دست‌هاش خارج بشه. درسته که سیدارتها مقصود رو پیدا کرد، اما همیشه رمان‌های هسه با این خوشبینی تموم نمی‌شن و رنج پایان با مخاطب ماندگار می‌شه. 
      
420

36

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.