یادداشت حمیدرضا فیاضی

هر دو در  نهایت میمیرند
        کتاب رو دوست داشتم، بخش پایانیش منو به گریه انداخت؛ شخصیت متیو رو دوست داشتم چون یه وجه اشتراکی با هم داریم،  حقیقتا وقتی با شخصیت متیو  بیشتر آشنا شدم خیلی غمگین شدم، چون دقیقا منم مث اونم بیشتر تو خونم و سال های زیادی از زندگیم رو به این ترتیب گذروندم،  خیلی از مسائلی که متیو حسرتش رو میخورد، حسرت های منم هست، من همینجوریشم غمگین بودم و بعد خوندن کتاب وضع روحیم بد تر شد، چون با خوندن کتاب به گذشته ها پرت شدم، روزهایی که از نظرم اصلا زندگیشون نکردم، روزهایی که می‌تونستم شادی های بسیار نوجونی رو تجربه کنم اما به جاش تو خونه و سرم گرم گوشی و فضای مجازی بودم، و خیلی مسائل رو میتونستم تجربه کنم ولی تجربشون نکردم و الان هم نمیتونم تجربشون کنم چون زمانشون گذشته. بعد خوندن کتاب روز رو با ترس شروع میکنم چون میترسم امروز روز آخرم باشه که زندم و من هنوز زندگی نکردم. دلم برای متیو سوخت، چون بدون اینکه عشق رو تجربه کنه، از دنیا رفت. یکی از بزرگترین ترس منم اینه که بدون درک عشق بمیرم.
دوست دارم هر روزم رو به گونه‌ای سپری کنم که انگار آخرین روزم هستش ولی خب به دلایلی نمیتونم.

کاش بتونم قبل ازاینکه دیر بشه، زندگی کنم🖤🚶
      
15

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.