یادداشت زهره دلجوی کجاباد

        آن‌قدر تعریف این کتاب را شنیده بودم که شروع به خواندنش کردم. به‌خصوص که نویسنده‌اش از کشوری بود که تا به‌حال از آن داستان یا رمانی نخوانده بودم. موضوع بسیار جالب بود. رابطه‌ی دو زن که یکی روشن‌فکر جامعه محسوب می‌شود و برتری‌های زیادی ازجمله جوانی، ثروت و خانواده دارد. بعدها شهرت و اعتبار نیز به آن اضافه می‌شود. دیگری پیرزنی بی‌سواد است که در کودکی خانواده‌اش را از دست می‌دهد و از همان موقع برای خدمتکاری به خانه‌ی دیگران فرستاده می‌شود. شروع آشنایی این دو زن نیز به واسطه‌ی شغل پیرزن است. او خدمتکار زن نویسنده می‌شود. اما او انسانی منحصربه‌فرد است و چنان عزت نفسی دارد که زن روشن‌فکر را به نحوی شیفته و مرید خود می‌کند. پس از مرگش معلوم می‌شود که تنها زن نویسنده نبوده. حضور یهودی‌ها و بی‌دین‌ها و خیلی‌های دیگر در کلیسا بعد از مرگ او و به احترامش نشان می‌دهد شیوه‌ی زیست پیرزن احترام همه را نسبت به او برانگیخته. اما پرداخت این موضوع بکر و جالب برای من چندان جالب نبود. دلیلش ممکن است نشناختن تاریخ مجارستان و ندانستن اسطوره‌های معروف و آیین‌های زیادی که نویسنده به کرات در داستان از آن‌ها نام برده و ارتباطی بینامتنی ایجاد کرده است که طبیعتا این ارتباط برای من بی‌معنا بود و بخشی از لذت مطالعه را از دست می‌دادم. دلیل دیگر شیوه‌ی روایت بود که بیشتر از داستانی بودن شبیه خاطره‌نگاری یا روزنوشت‌های شخصی بود که تعلیق و فضاسازی را کمرنگ کرده بود. وقتی می‌خواست از زبان شخصیتی چیزی بگوید می‌توانست اجازه دهد با استفاده از گفت:«» آن جمله را همان شخصیت به زبان بیاورد. ولی ماگدا این کار را نکرده بود. او حرف آن شخصیت را هم به زبان خودش برای ما گفته بود و این تک‌صدایی مرا آزار می‌داد. آن‌هم صدای نویسنده‌ای که انتظار روایت جذاب از او بالاتر از اینهاست. در یک جمله اگر بخواهم فرم را نقد کنم باید بگویم همه‌اش گفتن بود و از نشان دادن خبری نبود. چنین ایده‌ی زیبایی و چنان شخصیت جالب و منحصربه‌فردی می‌توانست با فرم بهتری شکل بگیرد و ماندگار شود.


      
21

9

(0/1000)

نظرات

خب. انقدر منتظر بودم یادداشت شما را ببینم که وقتی در تایم لاین نیامد آمدم توی صفحهٔ خودتان تا پیدایش کنم!
1

0

زنده باشید. ممنون از توجهتون. 

0

جالب است که چیزی که برای شما آزاردهنده بوده اتفاقاً به نظر من بخشی از فرم کار رسید و برایم‌خوشایند بود. انگار مهم نبود که امرنس واقعاً چه شکلی است. بلکه این مهم بود که او در چشم ماگدا چه شکلی است. شبیه وقتی که روی کاناپهٔ روانکاو دراز کشیده‌ای و همه چیز را از چشم خودت، آن چنان که تو دیده و دریافته‌ای بازگو می‌کنی. چون «واقعیتی جز واقعیت روان ما وجود ندارد»
1

0

چه جالب. 

0

الان در حال بالا و پایین کردن حرف‌هایی که  بر زبانم می‌آیند به این نتیجه رسیدم که باید برای این کتاب یادداشت بنویسم تا حقش ادا شود. شاید هم پست بگذارم! امیدوارم یادداشت یا پست من را بخوانید و نظرتان را درباره‌اش بگویید.
1

0

باعث افتخار منه. بله حتما می‌خونم. 

0