یادداشت زینب

زینب

زینب

1404/1/24

        «ابیگیل همیشه از ما حمایت می‌کنه. وقتی توی دردسر بیفتی، دردسرِ جدی، واقعا کمکت می‌کنه. صدها ساله که اینجاست.
نمی‌دونم چرا بهش می‌گن ابیگیل. از وقتی ماتولا ماتولا بوده اسمش همین بوده. احتمالا خیلی سال پیش یه روز یه کسی این اسم رو گذاشته روش…»

این‌ سومین کتابی بود که من از ماگدا سابو خوندم.
داشتم فکر می‌کردم که چقدر رنج‌های شخصیت‌ها واقعی و قابل درکه
و انگار عذاب‌وجدان‌ و پشیمونی ویژگی مشترک همه‌ی داستان‌هاشه.
گاهی این پشیمونی از خطاهای بزرگه و گاهی هم از کارهای‌ خیلی ساده و کوچکی که سرانجامِ غم‌انگیزی داشتن.
ولی با وجود هر مشکلی هنوز هم زندگی و جنگیدن برای جبران ادامه داره.

این داستان درباره‌ی دختری بود به اسم «گینا». گینای چهارده ساله همیشه زندگی خوب و ارتباط نزدیکی با پدرش داشته. ولی حالا پدرش بی هیچ توضیحی اون رو به مدرسه‌ی شبانه‌روزی‌ِ «ماتولا» می‌بره و تنهاش می‌ذاره؛ مدرسه‌‌ی دخترونه با قوانین سخت و مذهبی.

گینا که همیشه با آزادی و تفریح زندگی کرده، حالا حتی حق نگه‌داشتنِ‌ وسایل شخصی خودش رو هم نداره. حتی نمی‌تونه بفهمه چرا پدرش این‌کار رو کرده.
البته که ما خیلی خوب می‌تونیم حدس بزنیم چرا یک ژنرال نظامی، زمانی که کشور درگیر جنگه ممکنه چنین تصمیمی گرفته باشه🥲

ابیگیل امیدِ آخرِ بچه‌های ماتولا تو شرایط سخته. 
وقتی فاجعه‌ای به بار اومده که حتی نمی‌شه درباره‌ش با کسی صحبت کرد یعنی وقتشه که از ابیگیل کمک بخوان.
ولی واقعا اون کیه که این‌قدر مهربون و همراهه و این همه سال تونسته هویت خودش رو پنهان کنه؟! 

پی‌نوشت:
با این‌که از همون اول درست حدس زدم ولی بازم با خوندنِ هویت واقعی ابیگیل هیجان‌زده شدم. خیلی زیبا بود. کتاب‌های ماگدا سابو پیشنهادِ قلبیِ من به کسیه که کتابی ازش نخونده.
      
132

17

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.