یادداشت Asal
1403/10/2
3.2
37
۳/۵ قسمتی از کتاب: جلو نشسته بودم و بیرون را نگاه می کردم. وانت نیسان آبی رنگی از کنارمان رد شد که بالای سپرش نوشته بود: «خرید ضایعات بهانه است کوچه کوچه ی شهر را میگردم بلکه تو را پیدا کنم.» به راننده گفتم «خدا کنه گمشده ش رو پیدا کنه» راننده گفت «اتفاقاً کاش پیداش نکنه.» گفتم «چرا؟» گفت «برای این که اگه پیداش کنه میبینه یه عمر الکی گشته. بهت قول میدم اگه همدیگه رو ببینند دو تا غریبه اند. نه اون دیگه اون آدم سابقه، نه این.» سکوت کرد و لحظه ای بعد گفت «آدمها نه باید خیلی به هم نزدیک بشن نه باید خیلی از هم دور بشن.» گفتم «ولی شاید هم هیچ کدوم فرقی نکرده باشند.» راننده گفت «زمان عین سوهانه تندی و تیزی رو میبره ولی شکل همه چی رو عوض میکنه.» نمیدونم این نظر ناشی ذهنیت مثبتیه که نسبت به شخصیت نویسنده دارم یا واقعا نشات گرفته از محتوای خود کتابه اما برخلاف اغلب کامنت ها، من لذت بردم از حرفی که پسِ خیلی از داستانک ها بود... خیلی از داستانک ها ذهنم رو برای چند ساعت به خودش درگیر کرد و خیلی ها برام ملموس بود و این بنظرم دقیقا همون چیزیه که خواننده از یک داستان میخواد: درگیر شدن با محتوا. اما طبیعتا قبول دارم که میشد خیلی عمیقتر، جدیتر و شاید بعضی جاها زیباتر به این مسائل و احساسات درونیِ نویسنده نسبت به محیطش پرداخت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.