یادداشت عطیه عیاردولابی

        خواندم یا در واقع شنیدم و تمام شد.
چندان اهل کتاب صوتی نیستم. کلا نمی‌تونم باهاش ارتباط بگیرم. خودم با لحن‌ها و صداهای دلخواه خودم بخونم برام جذاب‌تره. از طرفی آدم شنیداری هم نیستم. برای همین شنیدن داستانی به این طویلی و البته پرشخصیت با اسم‌های مشابه و تکراری کاری دوچندان سخت بود برام؛ شاید در حد جهاد!!!
نمی‌دونم چرا تو اولین استفاده‌ام از اپ نوار این کتاب رو انتخاب کردم. شاید چون قبلا خونده بودم و فکر می‌کردم یه مروری  میشه برام.
ولی زنهار که انگار نه انگار زمانی خونده بودمش. به جز اسم ماکوندو، اینکه که آخرش نابود میشه، صحنه‌ای از سقط جنین نامشروع یکی از دختران خانواده بوئندیا و حرف "ف" در اسم یکی از شخصیت‌ها هیچ یادم نبود. کاملا داستان برام نو بود.
از جهتی جذاب بود. مرور یکی از شاهکارهای ادبیات جهان در وقت‌های مرده یا لابه‌لای جمعیت فشرده در مترو و اتوبوس برون اینکه نگران خراب شدن کتابم یا سنگینی وزتش بر کتف و گردنم باشم. 
اما از طرف دیگه همه خاطره خوشی که از مطالعه‌اش در بار اول داشتم از بین رفت. نمی‌دونم اون موقع چندساله بودم، احتمالا ۱۵ یا ۱۶؛ ترجمه کیومرث پارسای رو هم خوندم. یادمه غرق کتاب می‌شدم. برعکس این بازخوانی/شنوایی، موارد جنسی و زناهای ناتمامش برام آزاردهنده نبود یا شاید حتی چندان توجهم رو جلب نکرده بود. ولی این بار نمی‌فهمیدم چرا مارکز در این داستان سمبلیک، مردم خودش رو انقدر کثیف نشون داده. از نظر فکری، رفتاری و جسمی کثیف بودن. این حجم از عادی بودن بی‌بند و باری برام قابل تحمل نبود و بقیه ارکان داستان رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود. ۷۰ درصد یه قبیله کامل زناکار و زنازاده بودن. شاید اگه داستان به جای دهه ۷۰ میلادی، در دهه ۲۰ قرن ۲۱ نوشته می‌شد ۳۰ درصد بقیه هم لگبت بودن!!! در تمام مدت داستان هی می‌خواستم از این مسئله عبور کنم اما هر چی من می‌پبچیدم، داستان نمی‌پیچید.

فارغ از این مسئله، بعد از تمام شدن داستان بیشتر از هر وقت دیگه‌ای دلم می خواست کتاب کاغذیش رو می‌خوندم. اون لحظه که آخرین سطر و کلمه رو می خونی و بعد کتاب رو می بندی، در دستت نگه می‌داری و مدتی فکر می‌کنی که چی خوندی و به چی رسیدی و الان احساست چیه، با هیچ مدل مطالعه دیگه‌ای قابل وصول نیست.

یادمه چند وقت پیش، آقای حمایت‌کار وقتی کتاب رو تموم کرده بود، نوشته بود فعلا حرفی ندارم باید یه مدت بگذره ببینم چی می‌خوام بگم. اون روز پیش خودم گفتم واااا فکر کردن نمی‌خواد، شاهکاره دیگه.
حالا خودم هم دلم می‌خواد بنویسم نمی‌دونم چی بگم. البته می‌دونم؛ حرف زیاد دارم ولی خیلیاش قبلا گفته شده، اون حرف خاص خودم هنوز تو ذهنم قوام نگرفته. 
      
51

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.