یادداشت
1403/6/22
3.5
3
یاکوب فابیان، مردِ جوانِ ۳۲ سالهایه که تنها در برلین زندگی میکنه، قلبش ضعیفه و در حال حاضر شغلش مربوط به ساختِ آگهیِ تبلیغاتی سیگاره. در طیِ این داستان علاوه بر ارتباطِ فابیان و دوست صمیمیاش “لابوده” و تجربهی عشقش با “کورنلیا”، با آدمهایی مواجه میشیم که تحتِ فشارِ بیکاری و مشکلاتِ اقتصادیان، و هر کدوم به شکلِ خاصی تو این موقعیت واکنش نشون میدن؛ و البته میبینیم که چطور این جامعهی فاسد و در حالِ سقوط رویِ این آدمها و حتی روابطشون تاثیر میذاره… توی این جامعهی آشفتهی برلین، ما هم مثل فابیان از آدمهای مختلف و انتخابهاشون تعجب میکنیم و خشمگین میشیم. از نظرِ فابیان تا زمانی که اخلاق و شرافت نباشه، و تا زمانی که آدمها تغییر نکنن هیچچیزی شرایط رو بهتر نمیکنه. مثلا این بخشها از کتاب: «تو میخوای قدرت داشته باشی. میخوای طبقه متوسط رو به پایین رو جمع کنی و رهبرشون بشی. میخوای سرمایه رو کنترل کنی و حقوقِ پرولتاریا رو به رسمیت بشناسی. بعدشم میخوای به ساختنِ یه کشورِ متمدن کمک کنی که عینِ بهشت میمونه. منم بهت میگم: تویِ این بهشتتم مردم باز دهنِ همدیگه رو جر میدن! من یه هدف سراغ دارم، ولی ظاهرا متاسفانه هدف حساب نمیشه. دلم میخواد کمک کنم تا مردم معقول و شریف باشن.» «منتظرِ پیروزیِ شرافتم، بعدش با کمالِ میل در خدمتِ دنیام. ولی انتظارم مثل انتظارِ یه کافر واسه معجزهاس.» پی نوشت: معلوم نیست عشق همیشه راهِ نجاته یا باید در زمانِ درست اتفاق بیفته تا نجاتبخش باشه!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.