یادداشت ملیکا خوشنژاد
1401/12/23
3.2
33
فضای این داستانِ نسبتاً کوتاه خیلی عجیب بود؛ در عینِ سادگی انگار پیچیده بود، انگار متوجه چیزهایی که اون زیر در جریان بودن نبودی، انگار مدام حس میکردی بهاندازهٔ کافی به جزئیات دقت نکردی. شخصیتها بااینکه بهشدت غریب بودن، قابللمس بودن. انگار داشتی میدیدیشون، انگار تو هم به اون کافه رفته بودی. به اون کافه در اون دهکدهٔ گرم و بیروح و سوت و کور. بعد از تموم شدن کتاب و خوندن متن جان مکنلی که انتهای کتاب اومده بود برام کمی روشن شد چرا این حس رو داشتم؛ بهخاطر راوی عجیب کتاب که انگار یکی از شخصیتهای نادیدنی کتاب بود و لابهلای روایت از تجربههای سوبژکتیوش میگفت. من کارسون مکالرز رو نمیشناختم و بعد از تموم شدن کتاب که دربارهٔ زندگی تکاندهندهش و تمایلش به سبک گوتیک خوندم بیشتر و بیشتر با فضای کتاب ارتباط برقرار کردم. مطمئنم حسوحال اون دهکده و شخصیتهای عجیبش و اون زندانیهای فانی همیشه گوشهٔ قلبم میمونن.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.